خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) ملیسا معمار- گاهی خسته از کارهای روزانه و دغدغههای بزرگسالی به خاطرات کودکی فکر میکنیم؛ خاطراتی شیرین و دلنشین. گاهی هم چیزی ناخودآگاه ما را به یاد دوران کودکی میاندازد. این چیز میتواند دیدن یک فیلم، شنیدن یک موسیقی، چشیدن یک طعم، استشمام یک بوی خاص، خواندن یک شعر، مطالعه یک کتاب، دیدن یک دوست یا شنیدن نام یک شخص باشد. مصطفی رحماندوست یکی از همینهاست. کسی که در خاطرات کودکی بسیاری از ما مخصوصا بچههای دهه 60 و 70 جایگاه دارد. هنوز هم شنیدن نام او «شعر صد دانه یاقوت» و طنین صدایش زمانی که در رادیو یا تلویزیون قصه میگفت را برایمان زنده میکند. شاعر و نویسندهای که تا به حال بیش از 150اثر از او در بخشهای مختلف شعر، داستان و ترجمه برای کودکان و نوجوانان منتشر شده و تیراژ کتابهایش به بیش از 5/5میلیون نسخه رسیده است. بچه که بودم دوست داشتم یک روز هم که شده با او حرف بزنم و برایم قصه بخواند تا اینکه بالاخره عصر یک روز بارانی در شنبه (16 دیماه 1396) این اتفاق افتاد و من مهمان نویسندهای شدم که نوستالژی بچگیهایم بود. این دیدار و گفتوگو برایم خیلی دلچسب بود. رحماندوست با همان صدای گرم و دلنشین به من خوشآمد گفت و با استکانی چای که خودش دم کرده بود در خانهای زیبا که با وسایلی مرکب از سنت و مدرنیته تزئین شده بود از من پذیرایی کرد؛ صمیمی و بیتکلف. البته این دیدار با حضور آذر رضایی، کسی که حدود 40 سال از عمرش را در کنار مصطفی رحماندوست گذرانده، زیباتر شد. بعد از گپ و گفت و احوالپرسی از آقای رحماندوست خواستم از گذشته برایم بگوید، زمانی که نویسنده شده و ... این گفتوگو را در ادامه میخوانید:
چه شد که به نویسندگی روی آوردید و چه زمانی جرقه نویسنده شدن در وجود شما زده شد؟
یک دفعه چشم باز کردم دیدم نویسنده شدم. از اواخر کلاس پنجم فهمیدم میتوانم بنویسم، خوب انشاء مینوشتم و آنقدر همسایهها به سراغم میآمدند تا برایشان انشاء بنویسم که خواهرم با آنها دعوا میکرد. ما در همدان زندگی میکردیم. در آن وقتها شبها به حمام میرفتیم؛ یعنی صبحها تا شب زنانه بود و شبها تا اذان صبح مردانه. ما هم چون بچهبودیم دوست داشتیم حمام رفتن زودتر تمام شود و به خانه برگردیم و بخوابیم. اما بزرگترها نمیگذاشتند که زود تمام شود و به ما که بچهبودیم میگفتند بروید و به دیگران کمک کنید، پشت فلانی را کیسه بکشید، روی سر فلانی آب بریزید و از این دست کارها. یک شب که به همراه پدرم به حمام رفته بودیم داشتم پشت پیرمردی را کیسه میکشیدم که بسیار لاغر و رنجور بود. من خیلی تحت تاثیر فقر جسمانی او قرار گرفتم و این مساله سبب شد وقتی از حمام برگشتم دیگر نتوانم بخوابم و نشستم شعری درباره او سرودم و فردا بردم سرکلاس خواندم. معلممان با اخم پرسید: «چه کسی این شعر را برایت نوشته؟» و من گفتم: «هیچکس! خودم نوشتم». در همان لحظه خودنویساش را روی میز گذاشت و گفت شعری درباره این خودنویس بگو و من هم در حد توانم چیزی سرودم. بعد گفت راجع به پنجره، در و ... شعر بگو و من هم چیزهایی گفتم. بعد معلممان گفت: «پس تو شاعری!» و این نخستین باری بود که به من گفتند «شاعر». گاهی در مدرسه وقتی در مشاعره شرکت میکردم برای اینکه کم نیاورم همانجا بیتی از خودم میساختم و میگفتم. بعد از اینکه وارد دبیرستان شدم در انجمنها و کلوپهای ادبی و هنری شرکت میکردم و کمکم شروع به نوشتن برای مجلات شهرمان کردم. در آن زمان دو مجله «نگاه میهن» و «ندای اکباتان» در شهر ما وجود داشت و من برایشان قصه مینوشتم. شانزده ساله بودم که نخستین قصهام در مجله «ندای اکباتان» چاپ شد. البته با نام مستعار مینوشتم.
چرا با نام مستعار مینوشتید؟ دوست نداشتید کسی بداند شعرها و قصهها مال شماست؟
پدرم مردی سیاسی بود و خرداد 1342 مشکلاتی برایاش ایجاد شده بود. به همین دلیل من با نام مستعار مینوشتم که نه برای آنها مشکلی ایجاد شود و نه برای خودم. چندتا نام مستعار داشتم که معروفترین آنها ر.م. تیرداد بود. حتی در دانشگاه هم شعرهایی که مینوشتم و در جاهای مختلف چاپ میکردم، باز هم با نام مستعار بود. اما حس خوبی نیست کاری که زحمت کشیدهای و نوشتهای به نام خودت منتشر نشود و کسی نداند تو آن را نوشتهای.
برای بزرگسالان مینوشتید؟
بله. تا پایان دانشگاه همچنان برای بزرگترها مینوشتم و هنوز وارد حوزه کودک و نوجوان نشده بودم.
چه شد که حوزه بزرگسال را رها کردید و تصمیم گرفتید وارد حوزه کودک و نوجوان شوید؟
پایان دانشگاه اتفاقهایی افتاد که مفصل است و احساس کردم بیخودی دارم ادای روشنفکری درمیآورم و دیگران هم خیلی روشنفکرانه به کارهایم نگاه میکنند و نه من حرفهای آنها را میفهمم و نه آنها حرف مرا. همین سبب شد تصمیم بگیرم دیگر ننویسم یا حداقل دیگر برای بزرگسالان ننویسم در آن زمان هم گهگاهی به نوجوانان فکر میکردم و نمایشنامهای هم برای نوجوانان نوشته بودم. اواخر سال 1356 بود که به طور جدی وارد حوزه کودک و نوجوان شدم و دیگر این حوزه را رها نکردم تا الان.
با توجه به فعالیتی که در حوزه بزرگسال داشتهاید، حتما نخستین کتابتان هم در این حوزه منتشر شده است؟
به یاد دارم سال 1355 یعنی زمانی که در دانشگاه شاگرد محمدرضا شفیعی کدکنی بودم، از من خواستند اشعارم را جمع کنم و برای چاپ به ایشان بدهم من هم این کار را کردم. بعد از سه-چهار ماه که دیدم خبری نشد از ایشان پیگیری کردم و گفتند «حتما به ناشر تحویل میدهم» باز هم سه- چهار ماه گذشت و خبری نشد. دوباره پیگیر شدم. ایشان گفتند بیا منزل ما تا بگردیم و شعرها را پیدا کنیم. ولی هرچه گشتیم پیدا نشد که نشد. بعدا از این اتفاق خوشحال شدم. چون سبب شد قبل از اینکه وارد حوزه کودک و نوجوان شوم، هیچ کتابی در حوزه بزرگسال از من چاپ نشود و عملا انتشار کتاب من با دوکار کودکانه با عنوانهای «خاله خودپسند» و نمایشنامه نوجوانانه «سربداران» بود که در سال 1356 از سوی انتشارات شباهنگ منتشر شد.
استقبال از این آثار چگونه بود؟
انتشار این دو کتاب مصادف شد با انقلاب، و چون «سربداران» تم انقلابی داشت با استقبال گستردهای روبهرو شد و تقریبا در تمام شهرها اجرا شد. «خاله خودپسند» هم خیلی خوب فروش رفت به طوریکه تا سال 1360 حدود 200 هزار نسخه فروخت.
البته فروش آثار شما بیشتر از این هم بوده است؛ به یاددارم سال گذشته در جلسهای که با هم داشتیم، اشاره کردید کتاب «اسم من علیاصغر است» حدود 360 هزار نسخه فروخته است. این کتاب هم در همان سالها نوشتید؟
نه این کتاب را چند سال بعد نوشتم. زمانی که در جبهه راننده آمبولانس بودم. در یکی از روزها داشتم چندتا مجروح را به اهواز میآوردم. یکی از مجروحها داشت تعزیه میخواند و من بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم و «اسم من علیاصغر است» را همانجا نوشتم. نمیدانم اولین اثری است که با موضوع جنگ برای نوجوانان نوشته شده است یا نه ولی قطعا جزء نخستین آثار این حوزه است که بعد از جنگ هم چندین بار تجدید چاپ شد تا اینکه از کانون پرورش فکری خواستم دیگر آن را تجدید چاپ نکند.
قبلا گفته بودید این کتاب یکسری اشکالات داشته و نیاز به اصلاح و ویرایش داشته است؛ آیا به خاطر همین مساله نمیخواستید «اسم من علیاصغر است» تجدید چاپ شود؟
نه به خاطر این مساله نبود. چندبار هم میخواستم آن را ویرایش کنم اما دیدم که این کتاب روایتی از حس و حال آن موقع است و نباید در آن دست برده شود. اما چون جنگ تمام شده بود به نظر من دیگر نیازی نبود این کتاب منتشر شود.
یعنی بعد از تمام شدن جنگ لازم نیست برای کودکان و نوجوانان از جنگ گفت و نوشت؟
اگر از من بپرسند الان چه باید برای بچهها نوشت، میگویم یا باید به عنوان اتفاق تاریخی و مقاومت حماسی درمقابل یک تجاوز به جنگ پرداخت یعنی به عنوان تاریخ حماسی، یا باید جنگ را امروزی کرد و زندگی در جنگ را به آنها نشان داد. چیزی که من نوشته بودم نه زندگی در جنگ بود نه مقاومت حماسی و بیشتر یک حس و حال بود. اصولا پرداختن به زندگی در جنگ، روحیه مقاومت امروزی بچهها را بالا میبرد. تاریخ هم که تاریخ است. اما چیزی که من نوشته بودم بیشتر یک روایت بود و نه آنقدر از نظر ساختاری محکم بود که این مسائل را بیان کند و نه چیزهایی را که لازم است بچهها درباره زندگی در جنگ بدانند بیان میکرد.
چیزی که در آن سالها باعث معروف شدن شما شد، شعر «انار» بود که در کتابهای درسی هم استفاده شد، به نظر شما چه ویژگی در این اثر وجود داشت که اینقدر مطرح شد به طوری که با گذشت چند دهه هنوز هم ورد زبانهاست؟
من واقعا نمیدانم چرا این شعر معروف شد. اگر میدانستم چه ویژگی داشته که همه شعرهایم را اینطور میگفتم. واقعا نمیدانم چه چیزی در این شعر هست. یک بار در مصاحبهای گفتم قومیتهای مختلف در ایران موسیقیهای مختلف دارند اما میبینیم که همه این بچهها شعر «انار» را با یک آهنگ خاص میخوانند. نمیدانم واقعا برکت شعر جبهه بوده یا برکت راز آفرینش! اما خیلی از شعرهای دیگری هم درباره راز آفرینش بوده یا در جبهه سروده شده و در کتابهای درسی هم آمده اما این قدر مطرح نشده است. درواقع خودم این شعر را باعث مشهور شدنم، نمیدانم. چون همه عواملی که میتواند سبب معروف شدن کسی شود برای بقیه هم مهیا بوده است. هم در تلویزیون کارهایشان اجرا میشد هم در کتابهای درسی بود هم منتشر میشد. اما خدا لطف کرد و به من رسید. به نظرمن دو چیز موثر بود در این زمینه؛ یکی خواست خدا و دیگری تلاش و پشتکار. هنوز هم باوجود گذشت چندین سال 14ساعت در شبانهروز کار میکنم و همیشه به دوستانم هم میگویم «من به اندازه دو نفر در طول زندگی کار کردهام پس باید به اندازه دو نفر هم محصول داشته باشم.» من نه خیلی باسواد بودم، نه خیلی هنرمند. نه رانت در زندگیام بود، نه پارتی داشتم، اما خیلی کار کردم در حالیکه خیلی هم دشمن داشتم و حرفهای زیادی هم پشت سرم میزند، اما خواست خدا بود که من بمانم و کار کنم. یادم میآید حدود سال 1370 در کنفرانسی در شیراز شرکت کرده بودم. وقتی داشتم به سوالهایی که حاضران نوشته بودند، جواب میدادم یکی نوشته بود «شما چه موقع از روی جاده ادبیات کودک کنار میروید که ما رد شویم؟» من خیلی دلم از این حرف شکست و گفتم اینقدر این جاده بزرگ است که من هرچقدر هم بزرگ باشم باز هم راه برای رفتن دیگران هست. از سویی شما اگر هنرمندی باید بتوانی راههای جدید خلق کنی پس این کار را انجام بده و جلو برو. من هیچوقت به نقدهایی که نوشتهاند و حرفهایی که زدهاند پاسخ ندادم. هیچوقت نمیشنیدم. فقط کار میکردم تا موفق شوم.
چه شد که مصطفی رحماندوست تبدیل به شاعری محبوب برای چندین نسل شد و همچنان کودکان و نوجوانان دهههای 80 و 90 هم مانند بچههای دهه 60 از آثار شما استقبال میکنند؟
بعضی از دوستان من فکر میکنند اگر استعداد و ذوقی دارند و چیزی مینویسند کافی است و بچهها باید بخوانند. درحالیکه بچهیک قسمتش بچه است و خصوصیات روانشناختی او ثابت است اما نوع آن فرق میکند. مثلا در اینکه کودک در سنی جاندارپنداری میکند شکی نیست اما نوع آن فرق میکند، بچهای ممکن است تکه چوبی را که کناری افتاده جاندار بپندارد و با آن اسب بازی کند مانند نسل ما. اما نسل امروز دیگر آن چوب را جاندار نمیپندارد، چیزهای دیگری را جاندار میپندارد و نویسنده باید با بچهها مانوس باشد و با دنیای آنها آشنا باشد. وقتی چیزی را مینویسم حتما باید به تصویب بچهها برسانم بعد آن را منتشر کنم. حتی بعد از چاپ هم بارها در جاهای مختلف برای بچهها میخوانم و نظرات آنها را میشنوم. همیشه سعی میکنم مخاطبم را به رسمیت بشناسم و از او یاد بگیرم.
به عنوان شاعر و نویسندهای که حدود چهار دهه است برای بچهها مینویسد و میسراید، بسیاری از مخاطبانتان کنجکاوند بدانند که شما روزتان را چگونه میگذرانید؟
معمولا 10 دقیقه قبل از طلوع آفتاب بیدار میشوم تا نماز لبطلایی را بخوانم. و دیگر نمیخوابم. مقداری در خانه کار میکنم. معمولا آماده کردن صبحانه با من است(البته بجز روزهایی که جلسه صبحانه کاری داریم که معمولا یک روز در هفته پیش میآید.) صبحانه را غالبا مفصل درست میکنم، چون معمولا نهار نمیخورم. بعد شروع به مطالعه میکنم، تا حدود ساعت 10 صبح کتاب میخوانم و اخبار را رصد میکنم. سپس به کارها، جلسات و وظایفی که در بیرون از منزل دارم رسیدگی میکنم. عصرها سعی میکنم زود به منزل بیایم و تا ساعت 7 عصر خانه باشم. اگر مهمان نداشته باشیم و بازی با نوهها نباشد، یکی دو ساعت استراحت میکنم، فیلم میبینم، موسیقی گوش میدهم.
چه موقع مینویسید؟
معمولا شبها مینویسم. حدودا ساعت 9 شب به بعد شروع به نوشتن میکنم تا زمانی که بتوانم و کشش داشته باشم.
نوشتنتان آداب خاصی دارد؟ آیا از قبل سوژهتان را در ذهنتان میپرورانید؟
اگر در حال ادامهدادن چیزی باشم برمیگردم و مرور میکنم و سپس شروع به نوشتن میکنم. معمولا هنگامی رانندگی به موضوعاتی که میخواهم بنویسم یا شعرهایی که میخواهم بگویم فکر میکنم و یادداشتبرداری میکنم و غالبا یادداشتهای کلی از موضوعاتی دارم که میخواهم به آنها بپردازم در حال حاضر سبدی پر از سوژههای ناتمام دارم که هنوز نتوانستهام به آنها بپردازم.
آیا همه تمرکزتان را روی یک اثر میگذارید یا ترجیح میدهید همزمان چند اثر را با هم پیش ببرید؟
این موضوع به عادتهای نویسنده بستگی دارد. سعی میکنم همزمان چند کار را با هم پیش ببرم. به این ترتیب خلاقیت من هم افزایش پیدا میکند و بیشتر پیش میروم گاهی پیش میآید که زمان نوشتن کاری خسته میشوم و دیگر حوصله ادامه دادن آن را ندارم در این شرایط بلند میشوم، قدم میزنم، چای میخورم و به کار کردن روی اثر دیگری میپردازم به این شکل دنیای من هم عوض میشود.
در میان انبوه آثاری که برای کودکان و نوجوانان تولید کردهاید، کدام کتابتان را بیشتر از همه دوست داشتید؟
اگر بخواهم واضح حرف بزنم و ژست هنرمندانه به خود نگیرم، باید بگویم هیچکدامشان را. هرکدام از این کتابها از نظر من عیبی دارند اما در هر دورهای یکی از کارهای من مورد توجه شدید قرار گرفته است و در آن دوره من آن کار را بیشتر دوست داشتهام، چون مخاطبانم آن را دوست داشتند. مثلا زمانی به هرکسی که میرسیدم میگفت «بازی با انگشتان» را خیلی دوست دارم. دورهای هم میگفتند «شعرهای نوازش» و ... ولی همیشه فکر میکنم باید نقشهای بکشم و اثری بدون عیب و نقص تولید کنم، اما هنوز به آنجا نرسیدم.
معمولا چه کتابهایی میخوانید؟
کتابهایی که مربوط به موضوعی باشد که در حال نوشتن آن هستم. مثلا زمانی که مشغول نوشتن کتاب «مثلها و قصههایشان» بودم فقط ضربالمثلها و ریشههایشان را بررسی میکردم و چیز دیگری نمیخواندم.
کتابهای نویسندگان ایرانی را هم مطالعه میکنید؟
تقریبا هرچه که درباره ادبیات کودکان باشد را مطالعه میکنم. کار اغلب نویسندگان ایرانی که نامی دارند و کاری کردهاند را خواندهام یا گوش کردهام. البته سالها بود رمان نمیخواندم چون نمیرسیدم ولی در چندسال اخیر راهی پیدا کردم تا بتوانم رمان بخوانم، از طریق کتاب گویا. در اینترنت جستوجو میکنم، ببینم چه کتابی هست که دوست دارم بخوانم و نخواندهام، بعد آن را گوش میکنم. در حال حاضر هم اگر ماشینم را روشن کنید یکی از کتابهای جوی فیلدینگ با عنوان «بیگانهای با من است» پخش میشود.
از میان آثار نویسندگان ایرانی، چه اثری برایتان جذابیت بیشتری داشته است؟
«سووشون»، هنوز هم «سووشون» سیمین دانشور را خیلی دوست دارم. حس زنانگی خوبی در آن وجود دارد. کتاب «کلیدر» را هم خواندهام ولی سخت پیش میرفتم چون حجمش زیاد بود. احساس کردم حجمش خیلی زیاد است و میتوان کوچکترش کرد. یکبار هم به اشاره به محمود دولتآبادی گفتم حاضرم حجم این کتاب را کم کنم و گفتم من حجم کتابهای اینیاتسیو سیلونه مثلا «دانه زیر برف» را کم کردهام و احساس میکنم خوب شده است. البته به محمود دولتآبادی به طور مستقیم نگفتم که میخواهم این کار را انجام دهم. ایشان هم گفتند: «بعضیها به من گفتهاند که حجمش زیاد است. اما چند نویسنده دیگر هم در جهان هستند که آثاری در این حجم نوشتهاند.»
از بین نویسندگان خارجی، بیشتر آثار کدام نویسنده را دنبال میکنید؟
آثار نویسندگان زیادی را مطالعه کردهام. البته تا چند سال پیش رمانهایی که شاهد روزگار قبل از رنسانس بود را میخواندم. رمانهایی که روزگار آن زمان را به تصویر میکشید را میخواندم. الان نه، هر رمانی را که نخوانده باشم میخوانم. مثلا «جوی فیلدینگ» را نمیشناختم. یکی از کتابهایش به نام «مادرت را برای خداحافظی بوس» را خواندم. فیلدینگ در این رمان خیلی اصرار داشت بگوید من فمنیست نیستم. اما در نوشتهاش بهگونهای بسیار زیبا و غیرمستقیم از حقوق زنان دفاع کرده بود. بعد گشتم دو کار دیگر از این نویسنده پیدا کردم و گوش کردم و برایم جالب بود.
اشاره کردید که فیلم و موسیقی هم در برنامه روزانهتان جای دارد، به فیلم یا موسیقی خاصی علاقه دارید؟
بیشتر موسیقی بدون کلام دوست دارم ولی فیلم دیدن و شنیدن موسیقی بیشتر برایم حکم زنگ تفریح دارد و ژانر خاصی را دنبال نمیکنم. زمانی خیلی فیلم مستند دوست داشتم چون واقعی بود. در حال حاضر هم فیلمهایی که ترفندهای سینمایی زیادی دارند را دوست ندارم چون احساس میکنم دروغ است و دیدن فیلمهای رئال را ترجیح میدهم. چند سال پیش در مصاحبهای با خبرنگاران خارجی گفتم «موسیقی صداست و بهترین صدای زندگی من صدای پارهکردن برگههایی است که چرکنویس نهایی بوده و من آنچه را که میخواستهام از آن درآوردهام.»
با توجه به اینکه هر روز ساعات زیادی را خارج از منزل میگذرانید، آیا در طول روز وقتی را هم به کتابگردی و کتاب خریدن اختصاص میدهید؟
بله معمولا هر شهری که میروم سعی میکنم به کتابفروشیهایش سری بزنم هم اینکه کتاب خریدن را دوست دارم و هم اینکه میگویند فلانی آمد و فلان کتاب را خرید و اغلب برایشان جالب است. گاهی هم وقتی برای تدریس به دانشگاه تهران میروم، سعی میکنم سری هم به کتابفروشیهای خیابان انقلاب بزنم و ببینم تازه چه خبر.
چند بار شما را به همراه نوهتان در کتابفروشیها دیدهام. حتی در نمایشگاه بینالمللی کتاب امسال هم با نوهتان آمده بودید. چقدر به کتاب خریدن و قصه خواندن برای نوههایتان اهمیت میدهید و چقدر از وقتتان را به قصهخواندن برایشان اختصاص میدهید؟
البته فقط یکی از نوههای من در سنی است که میتوانم با خودم به کتابفروشی ببرم و تا به حال خیلی برایش قصه گفتهام. یکی دخترانم با خانوادهاش در طبقه اول ساختمان ما زندگی میکنند و زیاد به ما سر میزنند. در واقع به نوعی آزمایشگاه من هم محسوب میشوند و برایشان قصهها و داستانهایم را میخوانم. گاهی نوهام میگوید «چیز تازهای ننوشتهای تا دربارهاش اظهارنظر کنم!» سعی میکنم برایش قصه بگویم چون اگر نگویم او برای من قصه میگوید. واقعا خانوادههای ما در قیامت به بچههایشان بدهکارند چون برای خرید فلان لباس مارکدار ساعتها وقت میگذارند و هزینه میکنند اما برای اینکه کودکشان اهل فکر و اندیشه شود کاری نمیکنند. بچهها خیلی به معنی کتاب فکر نمیکنند به اینکه به آنها توجه کنیم فکر میکنند و حس میکنند کتاب وسیلهای است که برایشان وقت میگذاری و به آنها توجه میکنی. بچهها نیازمند دیدهشدن، لمسشدن و مورد توجه قرار گرفتن هستند. ما در آپارتمانهای 50 متری زندگی میکنیم ولی همدیگر را نمیبینیم و بچهها حس نمیکنند که پدر و مادر به آنها توجه دارند.
فرزندانتان هم به مطالعه علاقه دارند؟
بله من از کودکی وقت گذاشتهام و آنها را با کتاب مأنوس کردهام. برایشان کتابها و داستانهای بسیاری خواندهام. دخترانم خیلی علاقه به مطالعه دارند و هر کدام در رشته خود مطلب مینویسند. ولی هیچکدام راه من را ادامه ندادهاند.
در بخشی از صحبتهایتان اشاره کردید که میخواهید فعالیتهایتان را تا سال آینده بسیار کمتر کنید، منظورتان فعالیتتان در نشر امیرکبیر و تدریس در دانشگاه است یا نوشتن؟
بله تصمیم گرفتهام اغلب وظایف و مسئولیتهایی که در خارج از منزل دارم را واگذار کنم. همانطور که میدانید من در نشر امیرکبیر فعالیت دارم و همیشه تلاش میکردم سالانه حدود 100 تا 150 کتاب خوب منتشر کنم اما الان بهخاطر شرایط مختلف مانند شرایط اقتصادی دیگر این امکان مهیا نیست. همچنین سالهای سال است که در دانشگاه تدریس میکنم. اما چندسالی است که احساس میکنم چیزی از دانشگاه در نمیآید، دانشجوی قوی نمیبینم که برود مطالعه کند، نقد کند و حرفی برای گفتن داشته باشد. در نتیجه دیگر نمیخواهم به این کار ادامه دهم. کتابخانه ملی کودکان و نوجوانان هم که خودم راهاندازی کردم و هدفم این بود که همه کتابهای کودک و نوجوان ایرانی را دیجیتال کنم و در این کتابخانه بگذارم تا در همه نقاط دنیا بتوانند به آن دسترسی داشته باشند. در این راستا بعضی از روسای کتابخانهها هم با من همکاری کردند و باعث شد این کتابخانه راهاندازی شود و الان حدود 17هزار عنوان کتاب دارم و دیگر نمیتوان آن را از بین برد. احساس میکنم کاری که باید را انجام دادهام و بهتر است وقتم را صرف کار دیگری کنم میخواهم این سه مسئولیت بزرگ را در سال 97 رها کنم و بیشتر بنویسم و به همان سبد کارها و سوژههای ناتمامی که به آن اشاره کردم بپردازم.
خیلیها معتقدند زندگیکردن با یک نویسنده سخت است. فکر میکنید همسرتان تا چه اندازه از زندگیکردن با شما راضی بوده است؟
نه راضی که نبوده ولی تحمل کرده است. من خیلی سعی میکنم از آن اداهای نویسندهها نداشته باشم و خودم را تافته جدابافته ندانم و انتظار ندارم بهخاطر اینکه نویسنده هستم، بنشینم و تر و خشکم کنند ولی خواه و ناخواه نویسندگی کاری نیست که خارج از خانه تمام شود و در خانه به آن نپردازیم. بهتر است در این باره نظر خودش را بپرسید.
خانم رضایی به نظر شما زندگیکردن با یک نویسنده سخت است؟
زندگی کردن سختیهای خاص خودش را دارد. بهنظر من حساسیت، درک و تفاوت نگاه به موضوعات مختلف آقای رحماندوست را با بقیه افراد متفاوت میکند. در نتیجه واکنشها و عکسالعملهایش هم در مقابل حوادث و اتفاقات زندگی متفاوت میشود و این مساله هم میتواند مثبت باشد و هم منفی. طی سالهای طولانی که با هم زندگی کردیم سعی کردم قسمتهای مثبت را بزرگتر و پررنگتر کنم و کمتر به بخشهای منفی توجه کنم. زندگی کردن با یک نویسنده مانند دریا میماند. دریا با یک نسیم کوچک موج برمیدارد. هم میتوان به زیبایی آن توجه کرد و هم به سهمگین شدن آن فکر کرد. زندگی با یک نویسنده آسان نیست اما در عین حال دلپذیر است و شیرینیها و لذتهای خودش را دارد. هرکس یکجور به آن واکنش نشان میدهد من از آن واکنش متفاوت لذت میبرم و سعی میکنم درک کنم. زمانی در زندگی بوده که در تنگناهای مالی یا روحی بودهام اما بنابر بر شرایط موجود نیازهایم را تغییر دادهام و سعی کردهام خودم را با شرایط وفق دهم. باوجد اینکه من فرزند آخر خانواده بودم و خیلی موردتوجه بودم، وقتی ازدواج کردم و به تهران آمدم کمبودهایی داشتیم اما سعی کردم پایم را به اندازه گلیمم دراز کنم.
ادبیات و نوشتن چقدر در آشناییتان با آقای رحماندوست تاثیر داشت؟
آقای رحماندوست از سال 1355 تا 1357 استاد ادبیات من در دانشسرای تربیت معلم همدان بود. البته فامیلی دوری هم با هم داشتیم. ولی این مسئله در ازدواج ما تاثیری نداشت من دو سال شاگرد ایشان بودم و به گفته آقای رحماندوست دلیل علاقهمندیاش به من تفاوت نگاهم به ادبیات، انشاء و موضوعات مورد بحث در دانشسرا بود. من به ادبیات و انشاء خیلی علاقه داشتم و با علاقه پیگیری میکردم. ما سال 1357 ازدواج کردیم. بعد از ازدواج به ترجمه و نوشتن ادامه دادم اما بعد از بچهدارشدن چون مسئولیتهای آقای رحماندوست زیاد بود توجه اصلیام را روی تربیت بچهها گذاشتم و از اینکه آنها توانستهاند در زندگیشان موفق باشند خوشحالم. البته آرمانهایم این نبود. ولی سعی کردم به کمالگراییام که در فطرت همه انسانها وجود دارد جور دیگری پاسخ دهم.