خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)_ملیسا معمار:در ایران ادبیات کودک و نوجوان، نوپاست و سابقه آن به صورت جدی به کمتر از صد سال میرسد و نیازمند فعالیتهای گستردهای در زمینه نهادسازی، گسترش نشریات و مجلات تخصصی، پژوهش در حوزههای نظری و تئوری، نقدوبررسی و تالیف و ترجمه آثار مختلف است. مهدی حجوانی از نویسندگانی است که در طول سالهای طولانی فعالیت گستردهای در همه این زمینهها داشته و توانسته بعد از گذشت بیش از 30 سال فعالیت جدی و مستمر در این حوزه کارنامه پرباری از خود به جا گذارد. «پژوهشنامه کودک و نوجوان»، «کتاب ماه نقد کتاب کودک و نوجوان»، «انجمن نویسندگان کودک و نوجوان»، «لاکپشت پرنده» و ... همه از نامهایی است که حجوانی را به یاد ما میآورد. به این بهانه در صبح یک روز سرد زمستانی بعد از اصرارهای فراوان توانستیم او را راضی کنیم که چند ساعتی مهمانش باشیم، در منزلی ساده و بیریا در غرب تهران و با او گفتوگویی صمیمی داشتیم درباره زندگی و فعالیتهایش در طول سالهای گذشته که در ادامه میخوانید.
چه شد که بعد از اینهمه سال سکوت بالاخره راضی شدید با هم گفتوگو کنیم؟
شما لطف دارید. مصاحبه با من اینقدرها هم اهمیت ندارد. می دانید، حرف تازه زدن دشوار است. جوانتر که بودم بیشتر مصاحبه میکردم. بعدها کمکم با نگاهی سختگیرانه به این نتیجه رسیدم که مجلات و تریبونها و شبکهها بیشتر شدهاند و یک طوری باید چرخشان بچرخد و صفحاتشان پر شود. پس اگر سراغ ما میآیند نه به خاطر ادبیات و هنر است، نه به خاطر خودمان و نه به خاطر کتابهایمان. از طرفی بعضی از مصاحبهگرها همه حرفها را چاپ نمیکنند و یا شاید سردبیرانشان نمیگذارند همه حرفها منعکس شود. اعتراض هم به جایی نمیرسد. بنابراین بهترین اعتراض مصاحبه نکردن است. من بخصوص طی هشت سال گذشته دچار نوعی انزوا شدم و به کمای فرهنگی دچار شدم. البته هیچوقت بیکار نبودم اما امیدم به اصلاح امور قطع شده بود. حالا محافظهکارتر شدهام و فکر میکنم ما به این امید محکومیم.
نخستین بار چه موقع و چگونه با مقوله شعر و قصه و بطورکلی ادبیات آشنا شدید؟
اگر به عقب برگردیم، من در چهار راه مولوی تهران متولد و در محله قصرالدشت تهران و بعد از آن در تهران ویلا بزرگ شدم. مادربزرگی داشتم که فارسی بلد نبود و فقط ترکی صحبت میکرد. او هر شب قصه «شنگول و منگول» را به زبان ترکی برای من میگفت و من با اینکه ترکی بلد نبودم، نمیدانم چطور، ولی متوجه میشدم که مادربزرگم چه میگوید. شاید هم علتش صمیمیت مادربزرگ بود. زمانیکه مرا در آغوش میگرفت، احساس میکردم امنترین جای دنیا همینجاست. وقتی پدرم میخواست ما را تنبیه کند، حامی ما بود. شاید همین عاطفهی دوطرفه و شاید هم تکرار شبانهی قصه باعث شده بود که همه یا بخشهایی از قصه را متوجه شوم. . همیشه از مادربزرگ میخواستم فقط این قصه را برایم بگوید و یادم نمیآید قصه دیگری از او شنیده باشم. مادربزرگ دندان نداشت و وقتی این قصه را برایم میگفت من فکر میکردم لثههایش که روی هم میآید کشمش در دهانش است و همیشه به او میگفتم من هم کشمش میخواهم. در واقع امروزه توی کلاسهای شیوهی قصهگویی میگوییم همینقدر که بچهها در یک آغوش امن و گرم باشند و توی گوششان به آرامی قصه گفته شود حتی اگر چیزی از قصه نفهمند باز هم برایشان بهشت است. این اولین آشنایی من با قصه بود. اما بزرگتر که شدم در حدود سالهای 1340تلویزیون لامپی و سیاه و سفید به خانه ما آمد و من تا زمان پیروزی انقلاب، یعنی حدود 17 سال تعداد زیادی فیلم و سریال آمریکایی در ژانرهای مختلف کارآگاهی، علمیتخیلی، کمدی، کابویی و خانوادگی دیدم، مثل «پیتون پِلِیس»، «روزهای زندگی»، «مرد شش میلیون دلاری»، «خفاش»، «بتمن»، »آیرون ساید»، «چاپارل»، «فراری»، «راهبه پرنده»، «غرب وحشی وحشی»، «دختر شاه پریان»، «افسونگر» و «بالاتر از خطر» و البته کارتونهایی مثل «عصر حجر»، «پسر دریا» و «شزم» و خیلیهای دیگر که یادم نیست. اینطوری با مقوله هنر، داستان و داستانپردازی آشنا شدم.
در آن زمان من به مدرسه دولتی میرفتم و پایههای درسی ضعیفی داشتم، همه فکرم در روزهای پاییزی این بود که عصرها وقتی چراغها روشن میشود، چیزی بخورم و فیلم ببینم. خانه ما بزرگ و سرد بود و من همیشه سردم بود و گرسنه فقط یک اتاق توی خانه با بخاری نفتی گرم می شد. پول زیاد تو بساط نبود و بچهها هم در اولویت نبودند. اینکه میگویند «بهشت کودکی»؛ برای ما بهشت کودکی وجود نداشت. بهشت کودکی ما مادرمان بود. مامان فقط به این فکر میکرد که به بچههایش خوش بگذرد، مدرسه عذاب بود و تنها تصویر خوب من از کودکی عصرهای غروب بود که مادر نان بربری گِرد و گرمی میخرید و ما نان و پنیر و چایشیرینی میخوردیم و بساط مشق را پهن میکردیم و پدرمان آقاجون هم نبود که تلویزیون را خاموش کند و به ما گیر بدهد که بچه بشین سر درس و مشقت! خدا رحمتش کند آدم منضبط و سختگیری بود. چند کلاس بیشتر سواد نداشت اما شعردوست بود و خط بسیار زیبایی هم داشت. اما سختیهای زندگی اوقاتش را تلخ کرده بود. وقتی سر حال بود تعدادی شعر بیش از حد آموزنده و عمیق را نمی دانم از کجای اعماق دریای ادبیات صید کرده بود و مدام برای ما تکرار میکرد و ما آنها را حفظ بودیم. گاهی آرزو میکنم ای کاش ما یک پدر شاهنامهخوان داشتیم، مطمئنم اگر پدرم هرشب برای ما شعرخوانی میکرد ما تعداد زیادی از اشعار شاهنامه و حافظ را حفظ میشدیم.
وقتیکه به مدرسه میرفتید، نشریه یا کتاب غیردرسی مطالعه نمیکردید؟
در مدرسه مجلاتی به نام «پیک» داشتیم که الان به نام «مجلات رشد» معروف است. نگاه نشریه پیک بسیار فرهیختهگرا و ادبیاتمحور بود و مطالب بسیار سنگینی داشت که حتی برای ما که بچههای تهران بودیم و امکانات درسی بهتری نسبت به شهرستانها داشتیم، اصلا قابل فهم نبود و نمیتوانستیم ارتباط خوبی با مجلات پیک برقرار کنیم. از ما برای پیک دو ریال پول میگرفتند و میگفتند باید بخرید و ما نمیدانستیم چرا باید این مجله را بخریم درحالیکه با پول آن میتوانستیم مقدار زیادی خوراکیهای خوشمزه مثل گندمک و برنجک و لواشک بخریم. تنها چیزی که از پیک دوست داشتم صفحه آخر و پشت جلدش بود. همیشه پیک را از آخر میخواندم. آخر پیک، قصههای تصویری «اریش ازر» را با عنوان «قصههای من و بابام» منتشر می کرد. قصههایش بدون متن و شامل حدود 8 تا 10 تصویردنبالهدار بودند. مرحوم «ایرج جهانشاهی» که در مجله پیک کار میکرد برای آنها متن مینوشت، چون فکر میکردند بچههای ایرانی هنوز به آن سطح از سواد بصری نرسیدهاند که از کنار هم گذاشتن تصاویر بتوانند مطلب را بفهمند. البته هنوز هم بعد از 50 سال انتشارات فاطمی آنها را منتشر میکند و مخاطب دارد. من در آن زمان عاشق «کیهان بچهها» بودم. کیهان بچهها را میخریدم و همانجا، کنار دکه روزنامهفروشی، مینشستم و آن را میخواندم. کیهان بچهها، مخاطب محور بود ولی پیک ادبیاتمحور.
علاوه بر مجلات پیک و کیهان بچهها که در اختیارتان بود، کتابهای غیردرسی مانند شعر یا داستان هم میخواندید؟
در آن زمان هنوز ادبیات کودک به خوبی شکل نگرفته بود و با تاسیس سه نهاد سازمان برنامهریزی آموزشی، شورای کتاب کودک و کانون پرورش فکری در دهه 40 ادبیات کودک بهتر شکل گرفت. آن زمان نویسندههایی که فقط برای بچهها بنویسند کم بودند. برای همین کانون پرورش فکری از نویسندهها و هنرمندان حوزه بزرگسال آن دوران مانند نادر ابراهیمی، غلامحسین ساعدی، عباس کیارستمی، احمد رضا احمدی، سیاوش کسرایی، غلامرضا امامی و جواد مجابی و دیگران، همچنین نقاشانی مثل نورالدین زرینکلک، پرویز کلانتری و فرشید مثقالی، بهمن دادخواه و دیگران درخواست همکاری میکرد تا کودکانه بنویسند و تصویرگری کنند. البته اغلب آنها نویسندگان و تصویرگران کودک نبودند ولی به عنوان گامهای اول در ادبیات کودکان شاید چاره دیگری هم نبود. بنابراین کتابهای کانون خیلی فخیم و هنرمندانه اما کاملا تجربی بود و خیلی ما نمیتوانستیم با آنها ارتباط برقرار کنیم. بعدها فرشید مثقالی هم در مصاحبهای که در «ماهنامه کتاب ماه کودک و نوجوان» با او داشتیم، به این مساله اشاره کرد که در آن زمان ما خیلی نگاهمان تجربی بود و به این صورت نبود که اصول ادبیات و تصویرگری و روانشناسی کودک را بشناسیم و با کودکی که در جامعه حضور داشت، نشست و برخاست داشته باشیم و براین اساس کتاب کودک تولید کنیم.
از طرفی من از درس و مخصوصا ریاضی متنفر و همیشه فراری بودم. در مدرسه هم خیلی معلمها را اذیت میکردم، البته متقابلا آنها هم اذیت میکردند. کلاس اول راهنمایی تجدیدهایم شروع شد و هر سال حداقل سه یا چهار تجدیدی بالا میآوردم.. همیشه دلم برای بچههای درسخوان میسوخت و میگفتیم «چه معنی دارد در خانه بنشینی و درس بخوانی!» ما فوتبال بازی میکردیم و بازیهای ما با عناصر چهارگانه طبیعت یعنی آب و با دو خاک و آتش گره خورده بود. مدرسه ابتدایی که بودم از محله تهران ویلا مسافت زیادی را پیاده میرفتم تا شهرآرا و توی مسیرمان خطر رودخانه و سگهای هار بود . در دورهی دبستان ما نه در خانه و نه مدرسه با کتاب غیردرسی آشنا نبودیم. تنها بخش جذاب در کتاب فارسی برایم قصههایش بود. همان ابتدای سال که به ما کتاب میدادند، مینشستم و در عرض یک ساعت همه داستانهای کتاب فارسی را میخواندم و از تصویرسازیهایش بخصوص کارهای پرویز کلانتری لذت میبردم: «حسنی و گاوش»، «تصمیم کبری»، «کوکب خانم» و فقط چند بیت اول «باز باران با ترانه» گلچین گیلانی و قصه منظوم روباه و کلاغ. در دوره راهنمایی من توی کوچه بزرگ شدم. البته نباید منفی نگاه کنیم. محله در قدیم مفهوم داشت و خانوادههای یک محله حتی اگر مستاجر بودند سالها در کنار هم زندگی میکردند و همدیگر را میشناختند. تو کوچه بزرگ شدن خوبیهای خودش را هم داشت.
در مسیر مدرسه از تهران ویلا تا آریاشهر و مدرسه اردشیر بابکان با دوستانم تعدادی چوب و مقوا جمع میکردیم و سیبزمینی کباب میکردیم و در جیبهایمان میچپاندیم تا وقت ظهر بین ساعت 12 و 2 نان بربری بخریم و با چاشنی سادهای بخوری و بعد هم فوتبال و مردمآزاری. اغلب اوقات کتابهای درسیام را در کشوی میز مدرسه میگذاشتم و با خودم به خانه نمیبردم، چون باید کتابها را بدون اینکه لایشان را باز کنم دوباره با خودم به مدرسه میآوردم. چه کاری بود! دوست داشتم در مسیر مدرسه دستم خالی باشد و بتوانم با خودم توپ بیاورم و یا با بچهها توی چمنهای بلوار آلستوم کشتی بگیریم. برای همین بعضی روزها دیر به مدرسه میرسیدیم و مراسم سرود صبحگاهی را توی حیاط از دست می دادیم و در عوض ناظم مدرسه آقای طاهری که الحق رشید و بلندبالا بود به ما خلافکارها با شلنگی دردآور صبحبهخیر می گفت. می دانی! چیزی به نام درس مطرح نبود. به کلاس دوم و سوم راهنمایی که رسیدم همراه یکی از بچهمحلهایمان به نام سروش مدتی کوتاه و بیشتر از باب گردش، به کتابخانه کانون پرورش فکری در پارک لاله میرفتم، ولی ما مشوقی نداشتیم. دخترهای جوان و شیک و پیکی توی محیط آرام و زیبای کتابخانه نشسته بودند و مهر تاریخ دریافت و برگشت روی کتابها و روی کارتی که همراه بود میزدند که برای من جالب بود ولی هیچوقت مربی یا کتابداری نبود که درباره کتابها با ما حرف بزند و تشویقمان کند. برای همین این جریان ادامه پیدا نکرد.
نخستین کتابی که در کتابخانه کانون پرورش فکری خواندید چه بود؟
کتاب «دکتر دولیتل» بود. ماجرای یک دکتر حیوانات بود که با کشتی حیوانات را با خودش به جاهای مختلف میبرد. من در آن زمان خیلی از خواندن این کتاب لذت بردم تا جایی که زمانی که بعدها مسئول بخش کودک و نوجوان انتشارات امیرکبیر شدم، گشتم و کتاب «دکتر دولیتل» را پیدا کردم و از آرشیو درآوردم، بازبینی و تصحیح کردم و دوباره به چاپ سپردم چاپ کردم. البته در همان زمان مجموعه داستان دیگری هم خواندم که عمیقا مرا غمگین کرد. این کتاب داستان پسربچهای بود که تنها و دور از خانوادهاش در شهری دیگر برای گذران زندگی پیراشکی میفروخت و نامههایی برای خانوادهاش مینوشت که فکر میکرد آنها جواب نمیدهند در حالی که نامهها هیچوقت به دست خانوادهاش نمیرسیدند. من خیلی متأثر شدم. وقتی بزرگ شدم جستوجو کردم تا ببینم نویسنده این داستانها چه کسی بوده. متوجه شدم که کار «آنتوان چخوف» است و در همان انتشارات امیرکبیر پیش از انقلاب برای بچهها منتشر شده.ما بعد از سالها آن کتاب را هم را با ویرایش جدید منتشر توی امیرکبیر درآوردیم. این کار نوعی ادای دین به این دو کتاب بود.
میل و گرایش به نوشتن چه زمانی در شما ایجاد شد، آیا در زمان مدرسه بود یا بعد از آن؟
من در زمان راهنمایی انشاهای خوبی مینوشتم و معلمم خانم رستگار که شیرازی بود همیشه از این مساله تعجب میکرد که چطور شده این پسره اینقدر خوب انشا مینویسد! یادم میآید وقتی که انشا میخواندم تمام کلاس ساکت میشد ولی معلم فقط با تکان دادن سر و اظهار تعجب مرا تشویق میکرد و دیگر نمیگفت که تو بیا و نوشتن را جدی بگیر. البته فرهنگ و اطلاعات معلمها در همان حد بود و نمیشود کسی را سرزنش کرد. یادم هست یک روز معلممان نیامده بود و به جای خودش دختر خانم جوانی برای تدریس به کلاس ما آمده بود. لباس چریکی به تن داشت و چون نمیتوانست در یک جلسه درس خاصی به ما بدهد، «ماهی سیاه کوچولو»ی صمد بهرنگی را درآورد و برای ما خواند و از ما خواست هرکس نظری درباره این کتاب دارد بیان کند. برای اولین بار بود که کسی از ما میخواست درباره چیزی نظر بدهیم. چون اصلا در مدرسه ما از این حرفها مطرح نبود و ما فقط حرفهایی را که معلمها میزدند حفظ میکردیم و روی کاغذ میریختیم و آخر سال هم مثل فاتحان خونریز و مست کتابها را آتش میزدیم. وقتی دختر خانم این داستان را برای ما میخواند من متوجه شدم که این کتاب، داستان ماهیها نیست. داستان ما آدمهاست. برای اولین بار ذهنم روشن شد و روی کاغذی که جلوی دستم بود نشانهها و نمادهای قصه را مینوشتم. مثلا اینکه این ماهی رنگش با دیگران متفاوت است. او میخواهد مبارزه کند. حس میکردم که شاید این کتاب، حکومت را نشانه رفته است. من کدها را یادداشت کردم و میتوانستم بیست دقیقه راجع به آن صحبت کنم ولی این کار را نکردم چون میترسیدم معلم و بچهها مرا مسخره کنند. صدای شلیک خنده بچهها توی ذهنم بود. بنابراین ساکت ماندم و حرفی نزدم و هیچکس دیگر هم در کلاس صحبت نکرد. ما شخصیت و جرأت بیان نظراتمان را نداشتیم. البته بعدها پشیمان شدم از اینکه سکوت کردم و حرفهایم را نزدم. اگر آن روز حرف میزدم شاید مورد توجه آن خانم که احتمالا دنبال یارگیری برای گروه های چپ بود گرایشات شدید چپ پیدا میکردم در حالی که بعدها و در کلاس سوم راهنمایی گرایشات شدید مذهبی پیدا کردم و در جلسات مختلف شرکت میکردم. ما به منزل دوستم داوود ابراهیمپور میرفتیم و این جلسات مذهبی را برگزار میکردیم همچنین جلساتی هم برای بزرگترها بود که توی خانهها دوره میگشت و با حضور استاد مرتضی مطهری برگزار میشد که من یک بار ایشان را دیدم. ما با اینکه چیز زیادی نمیفهمیدیم پای منبرش نشستیم. میگفتند که او همیشه یک نوار کاست میگذاشت و حرفهای خودش را ضبط میکرد و بعد نوار را با خود میبرد. شاید بعدها بسیاری از همین نوارها بدون اینکه ویرایش جدی شود کتابهای مرحوم مطهری را شکل داد.
در آن جلسات مذهبی شخصیتی را که ممکن بود در نظر دادن درباره ماهیسیاه کوچولو پیدا میکردم، کسب کردم. جوانی که دانشجوی پزشکی و بسیار مودب و محترم و خوشپوش بود در این جلسات صحبت میکرد. فوقالعاده قصهپرداز بود و بسیاری از مطالبش را به فرهنگ کوچه و بازار و زبان ما نوجوانها ربط میداد و وسط صحبتهایش شوخیهایی میکرد که برای ما بچهها خیلی جذاب بود. مسائلی را بیان میکرد که درباره تاریخ اسلام و زندگی پیامبر بود. تاریخ را بهصورتی داستانی و لذتبخش برایمان بیان میکرد. این گرایش مذهبی سبب شد که من کتابهای مذهبی بخوانم که زبانی پیچیده داشتند. کتابهایی از مطهری، مکارم، سبحانی، صافی گلپایگانی، با هنر و گلزاده غفوری. اما آن دسته از کتابهای دینی که ساختار داستانی داشتند بیشتر در ذهنم ماندند. مثلا اشرافزاده قهرمان از محمود حکیمی، داستان راستان از مطهری و آنجا که حق پیروز است از پرویز خرسند یا تک و توک نوشتههایی از مجلهی کودکانهی «پیام شادی» که در کنار مجله «مکتب اسلام» برای بچهها منتشر میشد. بعد از خواندن این کتابها و مطالب تصمیم گرفتم درسم را هم بخوانم. کمی درسم بهتر شد، البته در حدی که توانستم دیپلمم را بدون تجدیدی با معدل کتبی 14 بگیرم. وارد فرهنگ جدیدی شدم، حرکتی که مخالف جریان آب بود. دیگر نمیتوانستم مثل سایر بچههای محله شیطنت و وقتگذرانی کنم.
نخستین باری که حس نوشتن را تجربه کردید، یا اثری ادبی خلق کردید، چه سالی بود؟
یادم میآید در سنین پایین همیشه به بچهها میگفتم که من روزی نویسنده میشوم و میگفتم چیزهایی به ذهنم میآید که دوست دارم آنها را بنویسم، ولی مشوقی نداشتم. از طرفی در خانواده ما هم کمتر کسی اهل شعر و ادب بود. البته خواهرم بیشتر به این حوزه گرایش داشت چون معلم آموزش و پرورش بود اما چون فاصله سنی او با من بسیار زیاد بود و پیش ما زندگی نمیکرد، مشوقی برایم نبود. اولین بار کلاس دوم راهنمایی شعر گفتم. حدیثی از پیامبر شنیدم که درباره آن شعری در قالب مثنوی سرودم و فقط جرات کردم با خجالت آن را برای دختر عموها و پسرعمویم بخوانم: ایمان بود آن گوهر اعلا ...
شما دکترای پژوهش هنر دارید؛ اما باتوجه به اینکه بنیه درسی خیلی خوبی نداشتید و در دوران تحصیل دانشآموز بازیگوشی بودید، چه شد که به ادامه تحصیل و دانشگاه علاقهمند شدید؟
با وجود بنیه درسی افتضاحی که داشتم اما در کنکور تجربی شرکت کردم. بهخاطر کارخانههای مونتاژی که در زمان شاه بود، میخواستند مردم را به صورت غیرمستقیم به شهرنشینی سوق دهند و بر همین اساس همه را تشویق میکردند که در کنکور ریاضی و تجربی شرکت کنند و هیچکس نبود که مرا راهنمایی کند تا در کنکور انسانی که به آن علاقه داشتم شرکت کنم. همه معتقد بودند که بچههای تنبل و خنگ به رشته انسانی میروند. رتبهام در خرداد سال 57 در کنکور تجربی سه هزار و ششصد شد. معلوم بود که در هیچ دانشگاه و مدرسهی عالیای حتی در مناطق مرزی ایران قبول نمیشدم! با آن رتبه درخشان به مدرسه عالی کاشان مراجعه کردم و مصاحبه هم دادم ولی قبول نشدم. سال بعد از آن که انقلاب پیروز شده بود جوانی بودم که از نسلی که میخواست دنیا را متحول کند. باید کاری می کردم. گروهم را عوض کردم و از تجربی به علوم انسانی رفتم و برای اولین بار در عمرم درس خواندم و در عرض 5 ماه همه کتابهای درسی اول تا چهارم نظری را در رشته علوم انسانی خواندم. ادبیاتم خوب بود و به علت مطالعات دینی بحثهای تاریخی و فلسفی و منطق را میفهمیدم و جدا از اینکه اینها متنهای درسی بودند مطالبشان برایم بسیار لذتبخش بود و احساس میکردم جزئی از وجودم شدهاند در کنکور دوم در بین نود و پنج هزار شرکتکننده رتبهام 192 شد و با این رتبه میتوانستم تمام رشتههای علوم انسانی را انتخاب کنم. اما رفتم رشته علوم تربیتی دانشگاه تهران. بعد از دو سال تغییر رشته دادم و در رشتهی ادبیات نمایشی به دانشگاه هنر رفتم و در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران مهمان شدم. خیلیها در آن دوره حضور داشتند مثل حبیبالله لزگی، عباس معروفی، قاسمعلی فراست، ایرج طهماسب، شهره لرستانی، زهره مجابی، مهدی شجاعی، مهرانه مهینترابی، محمد رحمانیان، رضا رهگذر، حسین جعفری، علی دهکردی، اصغر عبداللهی، محمدعلی صفریان، محمد چرمشیر، حسن شیرازی و خیلیهای دیگر که در خاطرم نماندهاند، همه آمده بودند تا در این عرصه بمانند و البته ماندند و امروز هم فعالاند. کلا تحصیل من در دوره لیسانس 10 سال طول کشید. چون مصادف شد با انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها و جنگ و ازدواج و تغییر رشته.
نخستین اثری که از شما منتشر شد در چه حوزهای بود و در چه سالی این اتفاق افتاد؟
اولین داستانی که از من چاپ شد داستان طنزی به نام «پوتینهای گشاد» بود. آن موقع مصطفی رحماندوست سردبیر یکی از مجلات رشد بود. او اولین کسی بود که داستانم را به او دادم و گفتم خاطرات مفصلی از زندگیام را نوشتهام و رحماندوست با حوصله آن را خواند و مرا در حک و اصلاح راهنمایی کرد. از میان این نوشتهها قصه «پوتینهای گشاد» بیرون آمد و و محمدعلی کشاورز برای آن تصاویری کشید و در مجله رشد نوجوان چاپ شد. به همین ترتیب داستانهایی مینوشتم و منتشر میشد.
نخستین کتابتان هم در همین زمان منتشر شد؟
اولین کتابم سه داستان نوجوانانه با همین عنوان پوتینهای گشاد و با تم جنگ بود که حدود سال 65 منتشر شد.
بخش عمدهای از کارهای شما در حوزه ویراستاری و سرویراستاری بوده و همچنان ادامه دارد، این فعالیت از چه زمانی شروع شد؟
در حوزه هنری من به اتفاق رضا رهگذر، جواد جزینی و شهرام شفیعی، نهاد کوچکی به نام «پیک قصهنویسی» درست کردیم. من پانزده جزوه در بارهی فوت و فن داستاننویسی برای نوقلمها نوشتم که برای بچههای شهرستانی به شهرستانها پست میکردیم و آنها تکالیفی را که در انتهایش بود انجام میدادند و همراه با داستانهایشان برای ما میفرستادند و اینجا در تهران خوانده میشد. محمد بکایی و مهناز بهمن و کارشناسان دیگری آثار نوقلمها را میخواندند و جزوه بعدی برایشان پست میشد. بعدها چکیدهای از این جزوات به نام پیک قصهنویسی از سوی سوره مهر بدون اجازه و ویرایش من منتشر شد.
اولین جایی که کار سرویراستاری انجام دادم انتشارات امیرکبیر بود. به دنبال نیرویی برای واحد کودک این انتشارات بودند که تحت عنوان شکوفه منتشر میشد. از اول سال 66 به مدت چهار سال در آنجا فعالیت کردم. اواخر حضور من در امیرکبیر مصادف شد با زمانیکه رضا هاشمینژاد دوست قدیمیام میخواست انتشارات افق را راهاندازی کند و از من خواست با او همکاری کنم. من هم در آن زمان کتابی به نام «یک آسمان خبر» نوشتم که بازآفرینی قصهای دربارهی حضرت عیسی (ع) است و به دو زبان دیگر ترجمه شده . این کتاب به عنوان اولین کتاب نشر افق منتشر شد و هنوز هم گاهی تجدید چاپ میشود. از همان موقع همکاری من با نشر افق شروع شد و تا الان که 27 سال میگذرد، هنوز هم ادامه دارد. همزمان بهعنوان مشاور در نشر قدیانی فعالیت دارم.
شما فعالیت گستردهای در زمینه نقد کتاب داشتهاید و 8 سال سردبیری کتاب ماه کودک و نوجوان، سالها سردبیری پژوهشنامه کودک و نوجوان و ... را برعهده داشتهاید و تا بهحال مطالب زیادی در حوزه نقد کتاب کودک منتشر کردهاید؛ چگونه شد که به این حوزه روی آوردید؟
اعتراف میکنم در آن زمان هیچ علاقهای به ادبیات کودک نداشتم اما انقلاب شده بود و ما آدمهایی با ذهنیت ایدئولوژیک بودیم و میخواستیم دنیا را زیربنایی عوض کنیم. به همین علت من اولش رشتهی علوم تربیتی را انتخاب کردم. م در آن زمان با اینکه به داستاننویسی خیلی علاقه داشتم، ولی به طرف نقد کتاب رفتم چون احساس می کردم کمتر کسی کاری جدی و مستمر در زمینه نقد انجام میدهد. از طرف دیگر دوستانم عقیده داشتند که من در زمینه نقد موفقترم. در سالهای آخری که در نشر امیرکبیر بودم و همزمان با ورودم به نشر افق، با بعضی از دوستان حوزه ادبیات کودک مثل مرحوم امیر حسین فردی، فتاحی، طاقدیس و دیگران، تشکلی برای حضور همه نویسندگان حوزه کودک به راه انداختیم و چون جایی نداشتیم، مقرمان کتابخانه پارک شهر تهران بود. این تشکل ادامه پیدا نکرد. بعدها نهاد دیگری به نام «دفتر ادب و هنر کودک و نوجوان» با همکاری فریدون عموزاده خلیلی، رضا رهگذر، جعفر ابراهیمی، مصطفی رحماندوست، حسین فتاحی، امیرحسین فردی، قاسمعلی فراست، سوسن طاقدیس و دوستی به نام آقای رودسری و دیگرانی که اسمشان را به خاطر ندارم، تاسیس کردیم و میخواستیم به نوعی انجمن صنفی باشد و چون مکان خاصی نداشتیم در خانهها برگزار میشد. اما تجربه کار گروهی نداشتیم. معمولا اختلافهای نویسندگان و شاعران این حوزه در بیرون به این سمت گرایش پیدا میکردو این دعواها باعث شد که آن حرکت دیگر ادامه پیدا نکند. بهویژه اختلافاتی که بر سر دعوای محسن مخملباف و بچهها با حوزه هنری ایجاد شده بود.
دفتر ادب و هنر کودک و نوجوان گاهنامهای به نام «قلمرو ادبیات کودک» با سردبیری رضا رهگذر داشت که 6 شماره از آن منتشر شد. بعد از اینکه دفتر از بین رفت گفتیم حیف است این نشریه منتشر نشود. بعد از 6 شمارهای که منتشر شد 4 شماره بعدی، لنگ لنگان و تا سال 73 با سردبیری من و همکاری دوستانی مثل جواد جزینی و بابک نیکطلب و پیروز قاسمی و در حوزه هنری منتشر شد تا اینکه یک روز آقای زم مرا صدا زد و گفت این نشریه اصلا فروش ندارد و بهتر است دیگر آن را منتشر نکنیم. من هم گفتم نشریهای مانند «قلمرو ادبیات کودک» را در نشر خصوصی منتشر خواهم کرد و یک نسخه آن را برایتان هدیه میفرستم تا ببینید این کار باید ادامه پیدا کند. این شد که سال 74 فصلنامهای با نام «پژوهشنامه ادبیات کودک و نوجوان» را با همکاری دوستم مرحوم غلامرضا منفرد و بعد از او فرهاد حسن زاده و سرانجام پشتیبانی بهترین دوستم رضا هاشمی نژاد مدیر نشر افق منتشر کردم. البته رضا هاشمینژاد میگفت این فصلنامه را منتشر نکن چون من آدم با معرفتی هستم و نمیتوانم دوستم حجوانی و نشریهاش را تنها بگذارم و در نتیجه افق باید یک عمر بار هزینههای پژوهشنامه را به دوش بکشد. ولی من به حرفش گوش نکردم و همان بلایی که هاشمینژاد حدس میزد سرش آمد چون پشتیبانی یک نشریه غیردکهای که نمیخواست زرد باشد و میخواست فخیم باشد و بحثهای جدی ادبیات را دنبال کند، کار سختی بود و این چوبی بود که هاشمینژاد از رفاقتش با من خورد. تا به حال 69 شماره از پژوهشنامه منتشر شده و پایدارترین نشریه تئوریک ادبیات کودک و نوجوان ایران است. ناشران غولی مانند کانون پرورش فکری، حوزه هنری و ... هرگز نتوانستهاند نشریهای با این قدمت و قامت منتشر کنند.
در پژوهشنامه حضور آدم خوشفکری به نام علی اصغر سیدآبادی و بعدها دختر دلسوز و کوشایی به نام مریم محمدخانی بسیار غنیمت شد. وقتی شش شماره از این مجله منتشر شده بود، یک روز جمعه احمد مسجدجامعی که در آن زمان معاون وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی بود، از من خواست که به موسسه خانه کتاب بروم. گفت تصمیم داریم مجلاتی ماهانه در موضوع نقد به نام کتاب ماه در هشت رشته منتشر کنیم و از من خواست که مسئولیت کتابماه کودک و نوجوان را برعهده بگیرم. و ما بدون اینکه بحث حقوق، اختیارات، مکان و حکم را مطرح کنیم، این کار را شروع کردیم. در ابتدا کارکنان خانه کتاب اعتراض داشتند و در واقع اینطور مینمود که ما آمدهایم و خانه کتاب را فتح کردهایم. اما بعدا که نشریات منتشر شد و آنها دیدند که این مجلات و بعدها نشستهای تخصصی مجله در زمینه نقد کتاب و تصویر و آثار علمی و نقد مخاطبان آبرویی برای خانهکتاب هستند، این جریان را پذیرفتند. همزمان با انتشار پژوهشنامه هشت سال سردبیر کتابماه کودک بودم و ابتدا آقای علی کاشفی و بعدها حسین بکایی، حسین نوروزی، گیسو مرادمند به عنوان اعضای اصلی کادر نشریه و مهدی کاموس، جمال اکرمی و محسن هجری به عنوان مسئولان نشستها برای ماهنامه زحمت کشیدند. هشت سال سردبیری بنده دقیقا از دوره هشت ساله ریاست جمهوری آقای سید محمدخاتمی شروع شد و در پایانش به پایان رسید. بعد از دوره محمد خاتمی و اتفاقاتی که در سال 84 افتاد با آمدن محمود احمدینژاد و حذف اساسی در خانهکتاب و همچنین عدم تمایلم به ادامه همکاری فعالیتهایم را در نشر افق بیشتر کردم و ارتباطم با نشریه کتابماه کودک و نوجوان قطع شد و مسئولیت به آقای خسرویاری و بعد آقای کاشفی واگذار شد.
شما در زمینه نهادسازی هم فعالیت بسیار گستردهای داشتهاید در این زمینه نیز برایمان توضیح دهید؟
البته بهجز فعالیت در موسساتی مثل امیرکبیر، افق، قدیانی و همچنین «پیک قصهنویسی»، «دفتر ادب و هنر کودک و نوجوان»، «قلمرو ادبیات کودک»، «پژوهشنامه ادبیات کودک و نوجوان» و «کتاب ماه کودک و نوجوان» دیدیم که این نشریات خیلی تخصصی است و بسیاری از خوانندهها حوصله خواندن این مطالب تخصصی را ندارند. مثلا معلمان و پدر و مادرانی که با بچهها سروکار دارند و میخواهند کتابهای مناسبی برای آنها انتخاب کنند، دغدغههای دیگری نسبت به بچههایشان دارند مثلا میخواهند بدانند برای رفع مشکلاتی مانند ترس کودکان از تاریکی، شباداری، بیشفعالی، خشونت، پرخاشگری و ... چه کتابهایی را باید برای کودکانشان تهیه کنند. برایناساس بود که دیدیم با توجه به حجم بالای تولیدات کتاب کودک، نشریه کتابماه کودک و نوجوان و پژوهشنامه نمیتوانند به همه نیازهای مخاطبان پاسخ دهند. این شد که به پیشنهاد سیدآبادی، نهادی به نام «لاکپشت پرنده» را که جرقهاش قبلا در جمعی با عنوان حلقههای چهارشنبه زده شده بود، با همکاری پژوهشنامه و شهر کتاب و پشتیبانی مهندس مهدی فیروزان و خانم مژگان امجد و دبیری مریم محمدخانی در سال سال 90 تاسیس کردیم و از 91 اولین فهرستش برای معرفی کتابهای مناسب در قالب مرور کتاب و یا اصطلاحا بوک ریویو منتشر شد. در نتیجه تعداد کتابهای بررسی شده را افزایش دادیم و حجم مطالب را کمتر کردیم. شاید بنیانگذار جریان مستمر بوکریویو در ایران نهاد لاکپشت پرنده باشد.
ما با الگو گرفتن از فهرست «کلاغسفید» کتابخانه مونیخ آلمان، فهرستی درست کردهایم برای مخاطبان و در آن همه کتابهایی که سه لاکپشت به بالا میگیرند را در این فهرست منتشر میکنیم 5 و 6 لاکپشتیها دوباره برای گرفتن جایزه سالانه، داوری میشوند. بعد مجلهای هم منتشر کردیم بهنام مجله لاکپشت پرنده که متاسفانه مواجه شد با اوضاع بد اقتصادی و رکود در بازار نشر و نشریات و طلوع و درخشش فضای مجازی برای ارزیابی کالاها و خدمات فرهنگی کودکانه. این مجله بعدا با عنوان «تاب بنفش» بر ارزیابی اسباب بازی متمرکز شد و داریم سعی میکنیم با حضور دوستانی مثل حسین شیخالاسلامی و حدیث لزرغلامی مستمرش کنیم. ما در بخش دولتی چنین نهادی نداریم که بر روی استانداردسازی این محصولات نظارت داشته باشد. ما در بوکریویو لیست کتابهای مناسب نمیدهیم و نمیخواهیم مانند یک پزشک، نسخه تجویز کنیم. ما نیاز داشتیم که وارد عرصهای شویم که پدر و مادر به عنوان خواننده بوکریویو سوادشان بالا برود و نقد را بهتر بفهمند و بدانند که کتابها چطور 5 یا 6 لاکپشت پرنده میگیرند و توضیحی درباره دلیل این کار به آنها بدهیم. قطعا پدر و مادرها با خواندن یک توضیح کارشناس نمیشوند. اما قطعا با خواندن 50 توضیح اطلاعات زیادی به دست میآورند.
بنده همچنین با مجله علمی و پژوهشی «مطالعات ادبیات کودک دانشگاه شیراز» که 15 شماره از آن منتشر شده از نخستین شمارهاش همکاری میکنم و عضو تحریریه آنجا هستم. اگر لاکپشت را یک نهاد در نظر بگیریم، در این زمینه در تاسیس دو نهاد مدنی دیگر هم مشارکت داشتهام. در هیات موسس انجمن نویسندگان کودک و نوجوان بودم که الان 19 سال از عمر آن میگذرد. آذر 1377 اولین مجمع عمومی نویسندگان کودک و نوجوان را تشکیل دادیم 9 نفر بهعنوان هیات موسس انتخاب شدیم و من 6 دوره و جمعا 12 سال در هیات مدیره حضور داشتم. نهاد دیگر، انجمن تصویرگران کتاب کودک است. با وجود اینکه تصویرگر نبودم اما من و محمدعلی بنیاسدی هیات موسس انجمن تصویرگران را تشکیل دادیم. البته چهره مهم و بسیار تاثیرگذار در شکلگیری این نهاد محمودرضا بهمنپور بود. او از سال 69 نمایشگاه آثار تصویرگران کتاب کودک را تاسیس کرد که اول نمایش آثار تصویرگران ایرانی بود و بعد آسیایی شد و بعد بینالمللی. 5 دوره دوسالانه برگزار شد و از دل تلاشها و در اثر اصرارهایش این نهاد تاسیس شد که در حال حاضر همچنان به فعالیتش ادامه میدهد. نکته مهم اینجاست که هر نهاد مدنی که اساسنامه و ساختاری دموکراتیک داشته باشد به حیات خودش ادامه میدهد این دو انجمن طوفانهای زیادی از سرگذراندهاند اما روی پای خود ایستادهاند.
با توجه به اینکه شما تصویرگر نبودید، چطور به فکر تاسیس انجمن تصویرگری افتادید و جزء هیات موسس آن بودید؟
لازم نیست که حتما هیات موسس خودش تجربهای در تصویرگری داشته باشد. محمودرضا بهمنپور زمانی شروع به برگزاری نمایشگاه دوسالانه کرد که معاون وقت وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی با برگزاری این نمایشگاه موافقت کرد و بودجهای در اختیارش قرار داد. ما به او گفتیم جای ادبیات در این نمایشگاه خالی است و او از من خواست که در آن سالها «سمینار ادبیات کودک» را برگزار کنم. در دوره اول ما یک اسم (چهره) میخواستیم. بر این اساس به سراغ مصطفی رحماندوست رفتیم و از او خواستیم که دبیری نخستین دوره را برعهده بگیرد. من و مرحوم غلامرضا منفرد این سمینار را در دل نمایشگاه تصویرگری برگزار کردیم و از مهدی آذریزدی خواستیم به عنوان چهرهای غیر دولتی به سمینار پیام بدهد. آن زمان نشریهای به نام «رویش» درمیآوردند، ما هم ویژهنامهای تحت عنوان «رویش غنچه» برای سمینار ادبیات کودک منتشر کردیم که سردبیرش من بودم و هر سال با یک گرایش ادامه پیدا کرد. البته از دوره دوم دیگر مسئولیت سمینار ادبیات را ادامه ندادیم و تا جایی که به یاد دارم تا 5 دوره برگزار شد.
شما به ترجمه داستان و متون پژوهشی در زمینه ادبیات کودک پرداختهاید، از چه زمانی ترجمه را شروع کردید؟
من از سال 1380 هم داستان ترجمه کردهام و هم متون پژوهشی که از سوی انتشاراتی مانند کانون پرورش فکری و نشر افق منتشر شدهاند و جوایزی مانند شورای کتاب کودک را گرفتهاند. تحصیلات دانشگاهی نمیتواند فارغ از زبان انگلیسی و ترجمه باشد. من از 10 سال پیش به تدریس در دانشگاه مشغول شدم و در عین حال کتاب هم ترجمهکردم. در دانشگاه تربیت مدرس و دانشگاه آزاد اسلامی در رشته پژوهش هنر به عنوان هیات علمی جذب شدم. در دانشکده روانشناسی دانشگاه علامه طباطبایی هم چند سالی است که ادبیات کودک درس میدهم.
از دوره دانشگاه خاطرهای دارید؟
به یاد دارم زمانی مصطفی رحماندوست به من گفت که دانشگاه تربیت معلم از من خواسته که استاد معرفی کنم و من تو را معرفی کردهام. برو با فلان اداره تماس بگیر و تدریس کن اما مدتی بعد زد توی ذوقم و گفت هیچ چیزی از این دانشگاه درنمیآید و این حرف باعث شد منِ وظیفهمدار به این دانشگاه نرفتم. همچنین سال 68 وقتی مدرک لیسانسم را گرفتم، ابوالقاسم کاخی و مرحوم سعید کشنفلاح، رئیس دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران، به من زنگ زد و گفت بیا دانشگاه تهران و تدریس کن. اما من گفتم با داشتن لیسانس نباید بروم و در دانشگاه تهران تدریس کنم از طرفی زبان انگلیسیام هم خوب نیست. میروم و هروقت حداقل فوق لیسانسم را گرفتم و زبان انگلیسیام خوب شد خودم میآیم خدمتتان. بعد رفتم و مطالعه کردم و زبانم خوب شد، سفر خارجی رفتم، دکترا گرفتم و بعد به دانشگاه تهران رفتم و گفتم سلام! من برگشتم. ولی دانشکده هنرهای زیبا هم گفت خوشآمدی، تلفنت را داریم! و دیگر هیچ. بعدها از دانشگاه آزاد و دانشگاه علامه طباطبایی زنگ زدند و با احترام پیشنهاد همکاری دادند و بنده رفتم به آن طرف.
نویسنده مورد علاقهتان کیست؟
آثار آلبرتو موراویا را خیلی میپسندیدم که رضا قیصریه آنها را ترجمه میکرد. آثار ویلیام فاکنر را هم خیلی دوست دارم. البته اخیرا پروژهای در نشر افق راه افتاده که به ترجمه و انتشار آثار نویسندگان آلمانی زبان میپردازد. از این پروژه اثری از کریستوفر کلوبله به نام «خاندان جاودان زالس» با ترجمه مهشید میرمعزی خواندم که خیلی پسندیدم. آثار ارنست همینگوی و داستایوفسکی را هم خیلی دوست دارم. بعضی از آثار داستایوفسکی به گونهای است که هرازچندگاهی باید رفت و آنها را ورق زد و دست کم بخشهایی از آنها را دوباره خواند.
از نویسندگان ایرانی و یا نویسندگان کودک چطور؟
تعداد نویسندگان ایرانی بسیار زیاد است و در نام بردن از آنها دچار وسواس میشوم. اماگذشته از نویسندگان بزرگ نسلهای گذشته، اخیرا کارهایی از نسل جدید خواندهام مانند «مردگان باغسبز» از محمدرضا بایرامی و «آناتومی افسردگی» از محمد طلوعی که پسندیدم. یک دلیل هم این است که من بعضی از کتابها را به عنوان وظیفه ادیتوری در نشر افق خواندهام. از بین نویسندگان کودک هم از ابتدا کارهای هوشنگ مرادی کرمانی را خیلی دوست داشتم. داستانهای دوره میانی نویسندگی فریدون عموزاده خلیلی مانند «سفر به شهر سلیمان» و «دو خرمای نارس» را هم خیلی دوست داشتم. البته معتقدم از وقتی عموزاده خلیلی بهصورت جدی وارد کار مطبوعات شد دیگر داستانهایش درخشش داستانهای قبلی را نداشت. از فرهاد حسنزاده هم کارهای خوبی خواندم و فکر میکنم پرکاری فرهاد سبب شد بعضی از آثارش درخشان و ماندگار نباشد، اما فرهاد همیشه از بهترینها بوده. جمشید خانیان هم کتابهای خوبی دارد. از نویسندههای جوانتر هم کتابهای نوید سیدعلی اکبر، حدیث لزرغلامی و مهدی رجبی را دوست دارم از نویسندههای خارجی در حوزه کودک لئولیونی، شل سیلوراستاین و مخصوصا رولد دال را دوست دارم. البته چون کار و شغل من خواندن است، بیشتر جریان ادبی است که مرا به دنبال خودش میکشاند و کمتر فرصت میکنم کتابی را به دلخواه برای خواندن انتخاب کنم. فکر میکنم مدت زیادی سردبیر بودن و سرویراستار و استاد دانشگاه بودن آدم را دلمرده و کهنه میکند و سبب میشود آدم نتواند با جریان ادبی و هنری حرکت کند بلکه بنا به وظایفش باید در نشر، فقط کتابها، در مطبوعات، فقط مقالات رسیده و در دانشگاه، فقط باید پایاننامههای خاصی را بخواند که ممکن است شاهکار هم نباشند. البته سعادت من این بوده که با نشرها و مطبوعات و دانشجویان درجه یک کار کردهام و آنها عملا لذت و درک مرا با آثاری که از آنها خواندهام بالا بردهاند. پس توصیه میکنم که یا مدت مشخصی سرویراستار و سردبیر و معلم باشید، یا خواندن خود را منحصر به وظایف محوله نکنید و یا دستکم با ناشران و نشریات و دانشجویان قوی کار کنید.
شما بهخاطر کارتان مجبور بودید مدام آثار نویسندههای مختلف را مطالعه کنید، درکنار سرویراستاری، تدریس و سایر فعالیتهایتان در نشریات و نهادها چقدر زمان داشتید و توانستید به تالیف و ترجمه بپردازید و آثارتان به چه تعدادی میرسد؟
تعدادشان دقیقا در ذهنم نیست. ازجمله آنها میتوانم در حوزه داستان تالیفی به کتابهای «آن قصرها»، «یک آسمان خبر»، «الف، دال، میم»، «۱۰۱ حکایت اخلاقی»، و در حوزه تالیف نظری به «سیری در سرویراستاری»، «زیباییشناسی ادبیات کودک»، «پیک قصهنویسی»، در حوزه ترجمه داستان به «خارپشت خوشحال»، «پسر جنگل»، «سفر باورنکردنی ادوارد»، «جادو در جنگل»، «قصههای خرسی»، «آتشی بالای کوه»، «احمد آقا» و در زمینه ترجمه منابع نظری به «ادبیات کودک» نوشته خانم کیمبرلی رنلدز (از مجموعه کتابهای جان کلام، دانشگاه آکسفورد) اشاره کنم. همچنین «رویکردهای زیبایی شناختی به ادبیات کودک» ترجمه مشترکی با فاطمه زمانی، نوشته ماریا نیکولایواست که در کانون پرورش فکری در دست انتشار است. در حال حاضر مشغول جمعآوری مجموعه مقالاتم هستم که یک اثر 800 صفحهای خواهد شد. البته حدود دو هزار صفحه بود ولی فقط مقالات و یادداشتها و مصاحبههایی خاص را انتخاب کردم و مشغول بازبینی آنها هستم. کتابی تصویری با تصویرگری فیروزه گلمحمدی در نشر نظر دارم که در حال صفحهآرایی است. از خاطرات سفرم به مونیخ آلمان که بورسیه کتابخانه مونیخ بود کتابی نوشتهام با عنوان «مونیخ به افق تهران» که در دست انتشار است.
از بین این آثار به کدام کتابتان علاقه بیشتری دارید؟
از بین آثار ترجمه داستان به «سفر باورنکردنی ادوارد» که کیت دی کامیلو آن را نوشته و نویسنده بسیار خوبی است اشاره میکنم و در آثار تالیفی داستان هم «الف، دال، میم» را بیشتر دوست دارم.
روزتان را چگونه آغاز میکنید و معمولا چه زمانی را به نوشتن یا مطالعه اختصاص میدهید؟
من حتی دو روزم مشابه یکدیگر نیست و مانند گوشت قربانی قسمت میشوم. دانشگاه، تدریس دانشگاه، راهنمایی پایاننامههای دانشجویی، نشر افق، پژوهشنامه ادبیات کودک، نشر قدیانی، ترجمه کتاب و تالیف کتاب گوشههایی از فعالیتهای من هستند. خیلی زندگی متنوعی است. ساعت 5/5 صبح بیدار میشوم و به انجام کارهای روزانه میپردازم. فعلا بیشتر به دانشگاه میروم. متاسفانه الان بیشتر از هرچیزی وقتم برای دانشگاه صرف میشود، که دارم فکری به حالش میکنم. بعدازظهرها حتما سری به تلگرام میزنم برای باخبر شدن از اخبار سیاسی و فرهنگی و مکاتباتی که دارم. اغلب بعدازظهر در خانهام سپس به نشر افق و به نشر قدیانی میروم. بخشی از وقتم را هم به کمینکردن برای فیلمها و تئاترهای خوب اختصاص میدهم چون تئاتر و سینما را خیلی دوست دارم. وقتی از زبان علی نصیریان در زمان تودیع و معارفه وزیر ارشاد شنیدم که روزانه 108 یا 118 تئاتر در تهران روی صحنه میرود خیلی متعجب شدم چون رقم خیلی بالایی است، در تئاتر اخیرا کارهای درخشان و خیلی خوبی انجام میشود.
پس بیشتر بعدازظهر و شبها وقتتان را به مطالعه و نوشتن اختصاص میدهید؟
خیلی زمان مشخصی ندارد و چون بیشتر کارهای من کارهای خلاق ادبی الهامی نیست، زمان مشخصی ندارد و هر موقعی که بتوانم وقت بگذارم و بنویسم این کار را انجام میدهم. خودم تصمیم میگیرم که میخواهم بنویسم و حسش میآید. ولی اصولا آدمی که شبها بیدار بمانم و بنویسیم نیستم. بیشتر روزها کارهایم را انجام میدهم.
اگر مهدی حجوانی وارد حوزه نشر و ادبیات و نویسندگی نمیشود چهکاره میشد؟
نمیدانم گاهی احساس میکنم فروشندگی بسیار جذاب است، چون مردم خوشحال میشوند از اینکه جنسی به دستشان میدهید. ولی فکر میکنم معلمی را ادامه میدادم چون پرحرف، مجلسگرمکن و جوساز هستم و خیلی از آموزش دادن و تربیتکردن لذت میبرم. دکتر خانیکی در مراسم بزرگداشت من اظهار لطف کرد و گفت حجوانی آدم را یاد پروتوپیای فوکو میاندازد و کارهایش نوعی در میان بودگی است. هم تدریس کرده، هم تالیف، هم ترجمه کرده، هم انجمن راه انداخته، هم مدیریت نهاد بر عهدهاش بوده و هم سرویراستاری کرده است. اگر خودم بخواهم بگویم این میشود: «همه کاره و هیچکاره».
اگر بخواهید وقتی را به خودتان اختصاص دهید، فارغ از همه دغدغهها، فعالیتها و وظایف روزانهتان چه میکنید؟
فقط مینویسم. چیزی که فکر میکنم خیلی از آن دور افتادهام. خیلی از دوستان من میگویند تو خیلی حرف داری و حرفهای زیادی هم زدهای، پس سعی کن حرفهایت را مدون کنی و این یکی از حسرتهای من است که امیدوارم اگر عمری باقی بود حرفهایم را بیشتر بنویسم و تدوین کنم. البته کارهایی هم در دست انتشار دارم مانند خاطرات 2بار سفرم به کتابخانه مونیخ. به نام «مونیخ به افق تهران» که خاطرات سفرم به این کتابخانه است.
چه سالی ازدواج کردید و آیا این ازدواج تاثیری روی فعالیتهای ادبیتان داشت یا نه؟
سال 62 ازدواج کردم. و ازدواج موفق و خوبی بود و حضورش در موفقیتم موثر بوده است. برای ما آدمهای سنتی بعد از مدتی همسر تبدیل به مادر میشود و جای همهچیز را میگیرد. ما در تمام مراحل زندگی از ابتدا با هم شروع کردیم با اینکه چیز زیادی نداشتیم و به دنبال پست دولتی و نشستن سر سفره انقلاب و این حرفها نبودیم. نوع کارهایمان نشان میدهد من هیچ وقت در حد مدیرکلی فعالیت اجرایی نداشتم و همیشه سعی کردهام که به این نصحیت فریدون عموزاده خلیلی عمل کنم که گفت هیچوقت کاری را که دیگران میتوانند انجام دهند، انجام نده.من فکر کردم همه میتوانند مدیرعامل کانون پرورش فکری، مدیر انتشارات کانون و ادامه دادن مجلههایی که دیگران راهاندازی کردهاند کاری است که همه میتوانند انجام دهند و من باید طرحی نو دراندازم. و به همین دلیل همیشه به سختی زندگی کردم چون همیشه گامهای اول است که سخت است و بعد که راهاندازی میشود ساده میشود. البته ادای احترام میکنم به افرادی که فعالیتی را از جایی گرفتهاند و ادامه دادند. اصولا زندگی کردن با چنین مردی آسان نیست ولی زندگی خوبی در طول این 34 سال داشتهام. البته ادبیات تاثیری در آشنایی ما نداشت ولی همسرم به ادبیات علاقهمند بود. او اهل آبادان است و در زمان جنگ به شیراز مهاجرت کردند. پسری به نام علی دارم که در دانشگاه علامه طباطبایی درس روزنامهنگاری خوانده و دخترم فاطمه هم زبانشناسی خوانده و هر دو در خارج از کشور زندگی میکنند و هر دو به نوعی با ادبیات پیوند خوردهاند و آثاری در حوزه ترجمه دارند. آنها هم مثل خود من بیاستعداد در ریاضی و علاقهمند به ادبیات هستند.