خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) عالمه میرشفیعی- کارشناس آفرینشهای ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان- «افسانه پسرک» نوشته فریبا کلهر قصه قهرمان ـپسری بیتجربه و ناآزمودهـ است تا زمانی که زندگی را لمس میکند و میفهمد. حال پرسش این است نویسنده چه فرایندی را طی کرده تا شیوه قصهگویی را با شیوه داستاننویسی نوین پیونده بزند و تجربهاش را در عرصه کلام گفتاریـنوشتاری به منصۀ ظهور برساند؟ افسانه پسرک، متنی است که مدام از افسانههای مختلف روایتی را ارائه میدهد. این افسانهها یکدیگر را رد یا نقض میکنند و قصهدرقصه خلق میشود.
یکی از شیوههای کهن قصهپردازی نقل قصهها بهصورت قصهدرقصه است. هر قصه همچنان که نقش منفرد خودش را در درون روایت اصلی دارد، در فرایند تکمیلِ طرح قصه اصلی یا کلانروایت پیش میرود و موجب گسترش بدنۀ قصۀ اصلی و نزدیکشدن آن به هدف نهایی یا درونمایهاش میشود. داستان افسانه پسرک با بهره گیری از شگرد کهن قصهدرقصه با رویکرد به تکنیکهای نوین داستاننویسی که در روایتشناسی اثر قابلتأمل هستند و با بهرهگیری از شگرد چکیده و حذف برای سرعتدادن به آهنگ روایت داستان، افسانهای تازه را در جهان داستان امروز خلق میکند.
قصهها رازآلود و رازآفریناند. همواره این پرسش مطرح است که قصهها از کجا آمدهاند و چه کسانی به آن پر و بال دادهاند و موجب نشو و نمایشان شدهاند؟ پاسخ این راز همیشه در هالهای از اسرار باقی است.
قصهگویان جادوگرانی پر رمز و رازند؛ کلامشان شنونده را مسحور می کند و آنها را به دنیاهایی اعجابانگیز میبرد. قصهگویان قلبها را به تسخیر درمیآورند. واژگان، عنصر جادویی این نقالان کهن هستند و اینان با افسون کلام راه زندگی را به نوآموزان میآموزانند و بزرگسالان را به مسیر پرمخاطرۀ زندگی در گذر از روزمرگیها آگاه میکنند.
اینک بانو فریبا کلهر افسون قصهگویان را با تکنیکهای داستاننویسی نوین درآمیخته و افسانه پسرک را خلق کردهاست. داستانی نوشته تا نشان دهد جادوی کلام گفتاری میتواند در متنی نوشتاری بهتصویر کشیده شود. جادوی کلام در این نوشتار به شیوه قصهدرقصه شکل میگیرد و مخاطب را در چرخه متن قرار میدهد.
سیاق قصه درقصه برای گسترش داستان و رساندن کلانروایت به تعلیق برای ایجاد هول و ولا است. خردهقصهها با گسترش در کلانروایت بهتدریج کلانروایت را به درونمایهاش نزدیک میکنند. این روش از کهنترین شیوههای قصهگویی در ایران است؛ برای نمونه میتوان هزار افسانه، بختیارنامه و مرزباننامه را نام برد. در قصههای کهن، هدف از بهوجودآمدن خرده قصهها گسترش طرح قصۀ اصلی در بدنه کلان روایت بود. بهعبارتی، هرکدام از خردهقصهها در خدمت کلانروایت بودند. در داستان افسانۀ پسرک، انتقال خردهقصهها بهصورت یادآوری است و فاقد کنشهای لازم داستانی برای همسویی با کلانروایت هستند تا قصهای تازه را خلق کنند.
داستان، از نوع نگرش افسانههای متأخر علمیـتخیلی در خلق افسانهاش بهره میگیرد تا قصهای نوین را در افسانه پسرک بسازد و پیوند داستاننویسی را با قصهگویی نوشتاری عمیقتر کند؛ با این شگرد در کلانروایت، سعی در رعایت پیرنگ (سلسله علیتها) دارد؛ ویژگیای که قصههای قصه گویان کهن به آن توجهی ندارد. قصه گویی نوشتاری تجربهای برای نوشتن و گفتنِ همزمان است. تجربهای که روایت منقول قصه(1) را با شکل روایت مکتوبِ داستان(2) پیوند میزند.
تلاش فریبا کلهر جهت ارائه تجربهای جدید در رمان نوجوان با ایجاد همبستگی میان شیوه قصه گویی کهن و داستاننویسی نوین است که در آن نویسنده شگرد داستاننویسی را به متن وارد میکند یا از خصوصیات بینامتنی بهره میبرد و به متون خارج از متن اصلی ارجاع میدهد؛ این قابلتحسین است.
نکتهای که در تعدد یادآوریها از افسانههای مختلف در کلانروایت قابلتوجه است، رویکرد به ایجاد روایت دروغها است: هیچ روایتی درست نیست یا همۀ روایتها احتمال دارد درست باشند. داستان با بنمایۀ کوه آغاز میشود و کوه نماد تمام تحولاتی میشود که پسر افسانه قرار است پشتِ سر بگذارد. کوه نماد استحاله است. پسرک از کوه بالا میرود، کوه را با انداختن سنگهایش فرو میریزد. گرداگرد کوه مسیری را از دهکده تا دهکده طی میکند تا مراحل خویشتن شناسی را در یک مسیر مدوّر طی کند. او که از دهکدهاش به بالای کوه رفته و میخواهد دور از همه کلبهای آن بالا داشته باشد، پس از پشت سر گذاردن مراحل آزمون خودشناسی، دوباره به جای پیشین خود در دهکده بازمیگردد و زندگی جدیدش را پس از تحولات عمیق عاطفی و روحی با دیدگاهی تازه در دهکده از سر میگیرد. افسانه پسرک، افسانۀ استحاله از کودکی به بلوغ است و در این جریان اتفاقهایی بازی گونه رخ میدهد تا داستان روایتی شیوا و جذاب برای مخاطب نوجوان داشته باشد.
قهرمان، پسرکی است که در آغاز داستان از او با صفت تنبل یاد میشود، اما مسیر وقایع داستانی نشان میدهد او نهتنها تنبل نیست، بلکه بسیار باهوش است. پسرک آرزویی عجیب دارد. برای همین سوار بر عقاب میشود، جوجهعقابی را دست آموز میکند، کوهی را با جابهجاکردن سنگهایش از جایی به جای دیگر میبرد و حتی میتواند از دل گردباد هم سالم بیرون بیاید! قهرمان، برخلاف صفتی که به آن متصف شده است، تنبل نیست، او بازیگوش است، خودش را مرکز و محور هستی می بیند؛ برای همین آرزو دارد، برود بالای کوه زندگی کند، اما در روند پشتسرنهادن آزمونهای متعدد در سفر، خودمحوریاش در تجربیات عاطفیـزیستیاش مستحیل میشود.
سفر قهرمان برای بالغشدن با صعود از کوه آغاز میشود و با بازگشت به میان قبیله و خانه بهپایان میرسد. نوآموز قهرمان در این سفر به ادراکی تازه از عواطف خویشتن رسیده و روابط اجتماعی را تجربه میکند. اتفاقاً شناخت و درک احساسات خویشتن و ورود به تجربۀ زندگی اجتماعی فراتر از عوالم کودکی از دغدغهها و بحرانهای دوران نوجوانی است که بهسلامتگذشتن از آنها نوجوان را کمکم به مسیر خویشتن شناسی رهنمون میشود و به او قدرت بالایی در برقراری ارتباطات اجتماعی میدهد. نوآموز درمییابد، قبیله هم به تکتک اعضای جامعهاش برای تدوامداشتن نیاز دارد. قبیله هم به این آگاهی میرسد که اعضای قبیله برای پایداری جامعهشان باید درکنارهم و با هم باشند؛ ازاینرو، داستان، بهتصویرکشیدن دو درونمایه سفر و جستوجو در فرایند خلق روایت را گسترش میدهد. قهرمان و اعضای قبیله از دهکده یا نقطه مرکزی در دو مسیر، سفرشان را آغاز میکنند تا سرانجام پس از طی مرارتهای بیشمار، در مسیری دایرهایشکل دوباره همه آنها به همان نقطه آغازین بازمیگردند.
داستان از گرههای متعددی برای ایجاد تعلیق بهوجود آمدهاست. گره افکنیهایی که گرهگشاییهایش را روایتهای مختلفی از این افسانه در دورههای گوناگون پاسخ میدهند، اما هیچ پاسخی قطعی نیست. داستان افسانه پسرک، با بهوجودآوردن زمینهای برای رد و نقض یا تأیید روایتهای گوناگونِ یک افسانه، سعی در القای عدم قطعیت در متن دارد. داستان در سیر نقل روایات مختلف از یک واقعه نشان میدهد که روایتهای یک واقعه در زمانهای مختلف کاسته و پیراسته و افزوده میشوند و با وجود یکیبودنِ هسته اصلی، واقعه همیشه با پیکربندی و اجزای تازهتری در روایت بعدی ظاهر میشود. براساس این قاعده، داستان چرخهای از روایتهای گوناگون را بازخوانی میکند که با نام افسانههای جدید، افسانههای قدیمی، افسانههای قدیمیتر و افسانههای علمیـتخیلی نامیده شدهاند. حضور این افسانهها به معماگونگی واقعه داستانی میافزاید و تنها احتمالی برای گرهگشاییها هستند.
هر قصه، قصهگویی دارد و هر داستان راویای که با انتخاب یک زاویه دید مناسب روایت را بهتصویر میکشد. داستان افسانه پسرک دارای امکان بهرهگیری از شخصیت قصهگو و راوی دانای کل نامحدود در داستان است و میتواند حضور نویسندهـقصهگو را در متن تجسم بیشتری بخشد. نویسنده در مسیر خلق داستان و نفوذ در آن، نیاز به قصهگویی در متن دارد که درحال روایت قصههاست و نویسنده درون داستان در توازی با او اشاراتی به افسانههایی داشته باشد که قصهگوی قدیمی آن را نشنیده است تا به این شکل، شگرد حضور نویسنده در جریان چگونگی خلق داستان قدرت بالاتری داشته باشد.
نویسنده پیوسته به حضور خودش در متن اشاره میکند و نظراتی میدهد تا کلانروایت در برابر خرده روایتها شکل مشخصتری داشته باشد. بهنظر میرسد اگر داستان، راویـقصهگویی داشت که در حال نقل قصه بود و او زبان گویای نویسنده در هنگام قصهگویی میشد، داستان نویس با حفظ حضورش بهصورت دانای کل نامحدود میتوانست به صحنهپردازیهای لازم در هنگام خلق داستان بپردازد تا موقعیت قصهگو، انگیزه روایت و نیاز به شنیدهشدن و خواندهشدن روایت اصلی را بهتدریج آشکار کند؛ دراینصورت، کنشهای داستانی کارایی بالاتری نسبت به موقیعت خبری کنونی داشتند؛ همچنین نویسندهـدانای کل نامحدود نیز به عنوان قصهگوی اصلی در چرخه قصهگویانی قرار میگرفت که هرکدام از خرده روایتها را روایت میکنند یا از قول آنها نقل میکنند.
نویسندهـقصهگوی بزرگ هم با حفظ توانایی دانای کل نامحدود، هم قادر به تحلیل و تفسیر هر خردهروایت است و هم میتواند روایتی تازهتر از شنیده های خودش را که درگذشته هرگز شنیده نشده، به متن اضافه کند. وجود نویسندهـقصه گوی بزرگ این امکان را بهوجود میآورد تا داستان از صورت تدوین مجموعه نقلقولها از یک افسانه در دوران مختلف فراتر برود و قصهای تازهتر ساخته شود که ویژه نویسندهـقصهگوی بزرگ است و کلانروایت نامیده میشود.
شگرد داستان افسانه پسرک بر چکیده گویی و حذف است که سرعت روایت داستان را میسازند. استفاده از این دو عنصر به داستان آهنگی سریع میدهد؛ بهاینمعنا که سرعت روایت تندتر از سرعت رخدادها در خارج از روایت است.
استفاده از جملات میانی در قصهها، مانند «خلاصه» یکی از پرکاربردترین روشها در سرعتدادن به روایت است که در افسانه پسرک هم از آن استفاده شده است. درصورت وجود داستان نویس قصه گوی بزرگِ دانای کل نامحدود در کنار راویـقصه گوی درون متن، قدرت نویسنده در به کاربردن جملات میانی و حتی ساختن جملات میانی جدید و تازه تر هم امکان پذیر میشود. این جملات میانی به نویسنده کمک میکنند تا برحسب موقعیت در مسیر داستان، به آهنگ روایت، سرعت لازم، اعمّ از کند یا تند ببخشد.
از دیگر ویژگی قصهها استفاده از ضربالمثلها و اصطلاحات مَثَلی در هنگام روایت است. داستان افسانه پسرک از این توانایی قصهها بهخوبی در متن بهره گرفته و هر جا متناسب با شرایط و موقعیت موجود ضربالمثل یا اصطلاحی را بهکار برده و به متن ازنظر زبانی و فرهنگی غنا بخشیده است.
وجود تلمیحات تداعیکننده به متون خارج از متن از ویژگیهای کلانروایت است؛ مانند اشاره به یوسف گمگشته. استفاده از زیرمتنها یا ویژگی بینامتنی در کلانروایت ذهن مخاطب را بهکار میگیرد تا او هم یکی از قصهگویان بعدی و بالقوه افسانه پسرک باشد. اشاره به متنی دیگر مانند شازده کوچولو با علم به اینکه قصه پسرک پیش از پدیدآمدن این متن اتفاق افتاده، نیاز به حضور نویسندهـقصهگویی بزرگ را در روایت اصلی تقویت میکند تا دیگر نویسندۀ دانای کل نیازی به توجیه این مسئله که این قسمت از افسانه دروغ محض است، نداشته باشد. اینکه پسرک حتی ممکن است به این قضیه قبل از خلق شازده کوچولو فکر کرده، به داستان، قدرت معنایی بالایی میبخشد و حضور متون خارج از متن را به جزئی جداییناپذیر از داستان تبدیل میکند. با توجیه یا انکار یک مسئله توسط نویسنده در درون متن، شدت فاصله گذاری میان متن و مخاطب بالا می رود؛ همذات پنداری و لذت ذهنی مخاطب از کشفهای احتمالیاش در متن و وقوف او بر داناییاش نسبت به سایر متون را میکاهد و مانع پویایی مخاطب در ارجاع به زیرمتنها میشود. ریخت داستان سعی در پیروی از ریخت قصهها را بهطور معمول ندارد، اما برخی از عناصر قصهها در آن دیده میشود؛ مانند:
قهرمان: پسرک؛
یاریگران: هیولا (ابر) قلقلکی، جوجهعقاب، گوسفندان، خر کدخدا؛
خبیث: سه صدا؛
شیء جادو: قارچهای جادویی.
اما این عناصر کنشمندی و پویایی قصهها را در حادثهپردازی ندارند؛ عناصر موجود در کلانروایت نقش اطلاعرسانی دارند و روساخت داستان در هماهنگی کامل با ژرفساخت خبریاش قرار میگیرد.
حادثه پردازی در قصهها که حیرت و شگفتی مخاطب را برمی انگیزد و گاه تا سطح غیرواقعیبودن پیش میرود، از عوامل باورپذیری قصهها و همذات پنداری شنوندگان با آن است؛ کاری که کلانروایت نیز با وجود شگرد روایت دروغ ها میتوانست از آن بهره ببرد تا حادثههایی تازهتر برای قهرمان در مسیر داستان خلق کند.
قصهها سنتها را انتقال میدهند و قصهگویان لابهلای قصهگوییشان سنتهایی تازه هم پدید میآورند. در داستان افسانه پسرک هم این روش بهصورت خبردادن از انواع رقصها مثل «رقص قارچ» یا «آیین انتقامجویی»، «رقص مرگ» و «رقص درختی» نمود پیدا میکند، اما این آیینسازی در وجه خبری باقی میماند و به عمل داستانی تبدیل نمیشود تا بهعنوان آداب جهان متن افسانه پسرک شناخته شود.
قصهها هدف دارند. آنها مکتبخانه شنوندگان خود هستند تا خرد و کلان در آن درس بیاموزند، سنتها و آداب زندگی را به نسلها مختلف منتقل کنند و افراد، آماده پذیرفتن نقشهای خود در قبیله باشند یا برای زیستشان الگویی، امیدی و راهحلی داشته باشند؛ برایناساس، درونمایه داستان در مسیر کلانروایت وظیفه قصهها را در جوامع کهن بهعهده میگیرد.
پینوشت
1- Tale/Märchen
2- Story/Geschichte