خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)- ملیسا معمار: آرام و سربزیر است و همیشه لبخندی بر لب دارد، لبخندی که صورتش را که با ته ریش جوگندمی پوشیده شده، مهربانتر میکند. وقتی پای صحبتش مینشینم، آرامش و عمقی که در نگاهش وجود دارد مرا با او همراه میکند و به سالها پیش میبرد، سال 1340؛ خانهای در روستاي حسنآباد يزد. پاسی از شب گذشته، پسری چهارساله به همراه خواهر و برادرش کنار پدرشان روی پشتبام خانه نشستهاند و دل به داستانهایی سپردهاند که پدر برایشان تعریف میکند. داستانهایی از پیامبران که آنقدر برای این پسر بچه چهار ساله جذاب است که بعد از گذشت 57 سال هنوز فراموش نکرده و حالا خودش همانگونه، جذاب، برای کودکان و نوجوانان داستان مینویسد.
حسین فتاحی، مردی 61 ساله است که حدود 40 سال از عمرش را صرف نوشتن برای کودکان و نوجوانان کرده و حدود 200 عنوان کتاب در کارنامهاش دارد. کتابهایی که برایش جوایز مختلفی را به ارمغان آوردهاند، ازجمله یک دوره کتاب سال وزارت ارشاد برای رمان «آتش در خرمن»، دو دوره جایزه تشویقی وزارت فرهنگ و ارشاد برای رمانهای «راهزنها» و «پری نخلستان»، دو دوره لوح زرین کانون پرورش فکری برای کتاب «راهزنها» و مجموعه آثار با موضوع انقلاب. جایزه کتاب سال سوره نوجوان، تقدیری جشنواره سروش نوجوان، تقدیری از چند چشنواره کتاب سال دفاع مقدس و سلام بچهها. به این بهانه چندی پیش به منزل حسین فتاحی رفتیم و با او گپوگفتی داشتیم تا مروری کنیم بر آنچه که در طول سالیان گذشته اتفاق افتاده و اینکه چگونه به نویسندهای توانا تبدیل شده است.
نخستین جرقههای آشنایی شما با کتاب و ادبیات چه زمانی زده شد؟
فروردين ماه سال 1336 در روستای حسنآباد يزد متولد شدم. دوران ابتدايی را در همان روستا گذراندم و سالهای دبيرستان را در روستای مجومرد (رضوانشهر كنونی) و سپس در شهرستان يزد به ادامه تحصيل پرداختم. زمانی که بچه بودم و باید کتاب کودک میخواندم، کتاب کودک به معنای امروزی نبود یاهمان تعداد اندکی هم که بود در دسترس ما که در روستا زندگی میکریم، نبود. چون ادبیات کودک و نوجوان پدیده نوپایی است. مهدی آذریزدی حدودا در سال 1335 کتاب «قصههای خوب برای بچههای خوب» را نوشت و مجلاتی مانند کیهان بچهها هم انتشارشان از سال 1335 به بعد شروع شد وکتابهایی که کانون منتشر میکرد. اینها بیشتر در تهران و مراکز استانها پخش میشدند و در شهرهای کوچک و روستاها وجود نداشت. براین اساس زمانیکه بنده بچه بودم یا اساسا کتاب کودک وجود نداشت یا در دسترس من که در روستا زندگی میکردم، نبود. اما با این وجود شرایط خانوادگی من طوری بود که خود به خود قصه میشنیدم و پدرم با اینکه مردی روستایی و کشاورز بود، اما روحانی روستا بود و کتاب زیاد میخواند. بچه که بودم شبهای تابستان به پشتبام خانه میرفتیم چراغتوریهایی داشتیم که با خود میبردیم. یادم است یکسال از این سالها پدرم هر شب قصه یکی از پیامبران را برای ما میخواند. او از قصه حضرت آدم (ع) شروع کرد تا به آخر. وقتی قصه حضرت آدم (ع) را خواند من از شخصیت شیطان و قدرت و ظرفیتی که داشت و میتوانست به شکلهای مختلف درآید و افراد را فریب دهد خیلی برایم عجیب و بود و حتی خوشم میآمد و دوست داشتم انسان هم از چنین قدرتی برخوردار باشد و هرزمانی که میخواهد بتواند به هرشکلی که میخواهد درآید. وقتی حضرت آدم (ع) و حوا را با شیطان مقایسه میکردم دلم برای حضرت آدم (ع) میسوخت که در مقابل شیطان توانایی کمتری دارد. آن زمان به علم و حکمتی که خداوند به ادم داده بود آگاه نبودم و شاید درک درستی از آن نداشتم. هر شب به قصهای که میشنیدم، فکر میکردم تا فردا شب و قصه بعدی. این قصهها در ذهنم نقش میبست و با آنها زندگی میکردم. این اولین باری بود که قصه روی من که در آن زمان 5 یا 6 سال داشتم، تاثیر زیادی گذاشت.
آیا زمانی که وارد مدرسه شدید نیز به کتابهای ادبیات کودک دسترسی نداشتید؟
نه کتاب کودک نداشتیم ولی شنیدن قصه همچنان ادامه یافت. روستای ما مدرسه نداشت، از همان سال که حدودا 6 ساله بودم قرار بود سپاه دانش به روستاهایی که مدرسه ندارند، بروند و بچهها را آموزش دهند. یادم است زمانی که سپاه دانش به روستای ما آمد، فصل تابستان بود و مدارس تعطیل بود. مکانی را در روستا آماده کردند تا ما در آنجا درس بخوانیم اما نه برق داشتیم، نه آب، نه دفتر و کتاب و تختهسیاه و میز و نیمکت. به همین دلیل هر روز که سرکلاس میرفتیم، معلممان فقط برای ما قصه میگفت. بعدها که بزرگ شدم متوجه شدم که آن جوان سپاهی که معلم ما بود خیلی توانمند بوده و همه قصههای عامیانه ایرانی و خارجی مثل قصههای اندرسن، برادران گریم، قصههای گردآوری شده توسط انجوی شیرازی، صبحی مهتدی و ... را برای ما نقل میکرد. داستانهای او آنقدر برایمان جذاب بود که ما یک ساعت قبل از شروع مدرسه سرکلاس حاضر میشدیم. بعد از سه یا چهار ماه برایمان دفتر و کتاب و تختهسیاه آوردند و ما شروع به درس خواندن کردیم. و این قصهگویی جذاب معلممان تا حدودی خلأ نبود کتاب کودک در دوران کودکی را برایمان جبران میکرد. تا اینکه بزرگتر شدم. کلاس هفتم معلمی داشتیم به نام آقای چارهجو که در آن زمان فوق لیسانس ادبیات بود و خیلی کتاب درسی را قبول نداشت و تدریس نمیکرد و از همان ابتدای سال سرکلاس شروع به خواندن داستان بینوایان کرد و همه کارهای درسی را روی آن انجام میداد و گاهی هم شخصیتها را تحلیل و تفسیر میکرد. در آن سن و سال هم داستان بینوایان تاثیر زیادی روی من گذاشت.
داستان بینوایان چه تاثیری روی شما گذاشت؟
معلم ما آنقدر این داستان را برایمان خوب تعریف کرد و صحنههایش را برایمان ملموس کرده بود که ما کاملا شرایط آن زمان فرانسه و معنی انقلاب، ظلم، تضاد طبقاتی و ... را درک کرده بودیم. و میگفت اینها تا ابد در ذهنتان میماند چون در قالب داستان بیان شده است و راست میگفت و من هرگز این داستان را فراموش نمیکنم. او نقش ادبیات را به صورت عملی به ما آموخت. او میگفت زبان ادبیات زبان هنرمندانه و زبان فاخراست و با زبان مقاله تاریخ و جغرافیا و ... تفاوت دارد و من معنی حرف او را بعدها با خواندن آثار نویسندگان بزرگ مانند چخوف و تولستوی و ... درک کردم که ادبیات قالب و زبانی برتر دارد و این دو سبب میشود که در ذهن انسان بنشیند و تاثیرگذار باشد. بعدها از روستا به شهر یزد رفتیم و کلاس دهم در دبیرستان ایرانشهر یزد بودم.
از چه زمانی شروع به خواندن کتابهای غیردرسی و داستانی کردید؟
کلاس دهم که بودم روبهروی دبیرستان ما کتابفروشی کوچکی بود . صاحب این کتاب فروشی و به افرادی که پول نداشتند کتاب بخرند کتاب کرایه میداد، بسته به نوع کتاب یکی دو ریال برای هرشب کرایه میگرفت. من هم که پول نداشتم کتاب بخرم به همراه دوستی که او خیلی علاقه داشت، با هم کتاب کرایه میکردیم و به نوبت میخواندیم. در آن زمان کتاب زیاد میخواندم. من بیشتر به رمان و داستان علاقه داشتم و دوستم به کتابهای علمی، روانشناسی و اجتماعی علاقه داشت که من این کتابها را خیلی متوجه نمیشدم. یکی از کتابهایی که در آن سالها کرایه کردم و خواندم «تلخون» صمد بهرنگی بود که به نظرم خیلی متفاوت بود. بعد از آن فروشنده کتابهای دیگری از صمد بهرنگی و نویسندگانی مانند مارک تواین «هکلبری فین»، «تام سایر» و آثاری از ژان لافیت پیشنهاد کرد. این کتابفروشی مجلات برگشتی کیهان بچهها را هم کرایه میداد. این مجله داستانهای دنبالهدار زیاد داشت و ما به آنها علاقه داشتیم و مجلات را کرایه میکردیم و میخواندیم.
آیا در آن زمان نویسنده خاصی بود که نظرتان را جلب کند و علاقهمند باشید که آثارش را دنبال کنید؟
نه خط مطالعاتی مشخصی در آن دوران نداشتیم. میگشتیم و هرچیزی به دستمان میرسید، میخواندیم. کسی نبود ما را راهنمایی کند. اولین بار که به طور جدی کتاب خواندم و کسی بود که مرا راهنمایی کند در دانشگاه تهران بود. سال 1354 وارد دانشگاه تهران شدم و در رشته حسابداری مشغول به تحصیل شدم. ولی چون به ادبیات علاقه داشتم به دانشکده ادبیات میرفتم و از کتابخانه تخصصی آنجا استفاده میکردم.
شما که به ادبیات علاقه داشتید چرا رشته حسابداری را انتخاب کردید؟
گرایش من در دبیرستان ریاضی بود و به همین دلیل در دانشگاه رشته حسابداری را انتخاب کردم. البته نمیخواستم حسابداری بخوانم هدفم این بود که دانشگاه قبول شوم و به تهران بیایم و به جای حسابداری در رشته مورد علاقهام که هنر و نقاشی بود تحصیل کنم. حتی در ساختمان مرکزی دانشگاه، استادی بود که شناخت هنر و طراحی درس میداد و من در این کلاسها شرکت میکردم و میخواستم در کنکور هنر شرکت کنم. اما زمانی که وارد دانشگاه شدم قانون عوض شد و برای شرکت مجدد در کنکور باید از رشته قبلی انصراف کامل میدادم و این کار یک ریسک بود و اگر در رشته هنر قبول نمیشدم رشته قبلیام را هم از دست میدادم. به همین دلیل در کلاسهای هنر شرکت میکردم اما در کنارش حسابداری هم میخواندم. در آن سالها کتابخانه دانشکده ما پر از کتابهای تخصصی حسابداری، اقتصاد و مالی بود، کتابخانه دانشجویی دانشکده ادبیات پر از کتابهای ادبیات، داستان و رمان بود که برای من مانند دریا بود. من همیشه به این کتابخانه میرفتم و دانشجویان دانشکده ادبیات کتابهای زیادی به من معرفی میکردند. اولین کتابی که به من معرفی کردند کتاب «برمیگردیم گل نسرین بچینیم» اثر ژان لافیت بود که من گفتم این کتاب را خواندهام و آنها گفتند دوباره بخوان. در آن سال حدود 100 رمان خواندم .
یعنی مطالعهتان خط و جهت خاصی به خود گرفته بود؟
در آن زمان بیشتر فضای دانشگاه سیاسی بود و فضای انقلابی حاکم سبب میشد بیشتر داستانهایی که پیشنهاد میدادند، داستانهایی با حال و هوا و مضمون سیاسی باشد و جنبه انقلابی داشته باشد، مانند مجموعه سهگانه «دانشکدههای من»، «دوران کودکی» و «در جستوجوی نان» اثر ماکسیم گورکی. یا کتاب «نینا» که داستان مبارزی بود که در آذربایجان زندگی میکرد یا کتابهای چنگیزآیتماتوف.
چگونه به حوزه ادبیات کودک علاقهمند شدید و نخستین کتاب کودکی که نظرتان را جلب کرد، چه کتابی بود؟
در همان دوران دانشگاه کمکم جذب کتابهای کودک و نوجوان شدم. روزی به کتابخانه کانون پرورش فکری رفتم و کتاب «کودک، سرباز، دریا» توجهام را جلب کرد. همین که نام کودک داشت برایم جالب بود و با کتابهای دیگر تفاوت داشت. وقتی این کتاب را خواندم خیلی خوشم آمد و به کتابدار کتابخانه گفتم من از این نوع کتابها میخواهم. بعد از آن هم کتابهای دیگری در این حوزه مانند «ماجراجوی جوان» و «لکلکها بر بام» خواندم و برایم جالب بود.
نخستین باری که به تواناییتان در نوشتن پی بردید، چه زمانی بود؟
کلاس دهم معلمی داشتیم که لیسانس ادبیات بود (قبل از آن همه معلمهای ما مدرک دیپلم داشتند) و در درس انشاء بسیار سختگیر بود و موضوعاتی میداد که ما اطلاعات زیادی درباره آنها نداشتیم و بدون اینکه ما تجربه و پشتوانهای داشته باشیم باید انشاء مینوشتیم و به همین دلیل زنگ انشاء برایمان سختترین زمان بود. در آن زمان عمهای داشتم که میگفت شبها جنها به سراغش میآیند و او را با خود به عروسی و عزا و ... میبرند، به همین دلیل زنجیر آهنی بزرگی خریده بود و دور محل خوابش کشیده بود تا او را از شر جنها حفظ کند. و از من میخواست که شبها به خانه او بروم تا تنها نباشد. عمه من رفتارهای خاصی داشت و کارهایی انجام میداد و حرفهایی میزد که برایم خیلی عجیب و جالب بود مثلا خیلی به گرمی و سردی اعتقاد داشت وقتی غذایی میخورد که طبع سرد داشت نبات میخورد و چون همیشه بخشی از غذایش را به مرغها و حیوانات خانگیاش میداد نبات را میکوبید و به آنها هم میداد. یک روز معلممان موضوع علمی سنگینی به ما داد که من اطلاعاتی درباره آن نداشتم و تصمیم گرفتم به جای این موضوع، انشایی با عنوان «عمه جان من» بنویسم و در آن حرفها و کارهای عمهجان را بیان کنم. وقتی انشایم را در کلاس خواندم معلممان خیلی خوشش آمد و انشای مرا گرفت و با خود برد و این اولین باری بود که من با علاقه مطلبی نوشتم و فهمیدم که میتوانم بهگونهای بنویسم که روی دیگران تاثیرگذار باشد.
چگونه اولین داستانتان را نوشتید؟
سال 1356 و 1357 کار دانشجویی میکردم و در مدرسه راهنمایی، ریاضی درس میدادم. میدیدم بچهها زیرمیز اعلامیه و کتابهایی رد و بدل میکردند و در دنیای خودشان مبارزه با شاه داشتند. این ماجرا جرقهای شد که من به سوی نویسندگی کودک و نوجوان جذب شدم.کار این بچهها خیلی شبیه کار قهرمانهای رمان «کودک سرباز و دریا» بود. من بدون اینکه بدانم داستان مینویسم چیزی نوشتم که بعدها شد «مدرسه انقلاب».
اولین اثرتان چه زمانی منتشر شد؟
نخستین داستانی که نوشتم و چاپ شد در سال 1358 بود. من آن زمان به کلاسهایی که در محل حوزه هنر و اندیشه اسلامی تشکیل می شد،می رفتم .روی داستانی که قبلا نوشته بودم کار کردم. تعدادی داستان کوتاه نوشتم و چند وقت بعد تصمیم گرفتم یکی از داستانهایم را چاپ کنم. داستان «مدرسه انقلاب» که قبلا نوشته بودم را انتخاب کردم و به حوزه هنری که در آن زمان به خیابان سمیه منتقل شده بود، رفتم و داستان را تحویل دادم و قرار بود دو هفته دیگر بروم و نتیجه را جویا شوم. در آن زمان محسن مخملباف، امیرحسین فردی، محسن سلیمانی، حسن حسینی و ... در حوزه هنری کار میکردند. من هم در شرکتی، کار حسابداری انجام میدادم. دو هفته بعد که پیگیری کردم گفتند که داستان تو را به امیرحسین فردی دادهایم و او هم الان در کیهان بچههاست. به کیهان بچهها رفتم و برای اولین بار امیرحسین فردی و تحریریه کیهان بچهها را دیدم. امیرحسین فردی به من گفت که داستان را برای صفحهآرایی داده و در شماره بعدی کیهان بچهها منتشر میشود. به یاد دارم وقتی اولین داستانم منتشر شد، مجله را از کیوسکی در خیابان مطهری خریداری کردم، آنقدر خوشحال شده بودم که تمام مسیر راه داستانم را میخواندم وقتی داستانم چاپ شد خیلی در علاقه و انگیزه من تاثیر گذاشت و احساس میکردم فرد دیگری شدهام و مسئولیتی برعهده دارم و از آن زمان نوشتن برایم جدی شد. همان زمان امیرحسین فردی از من دعوت به همکاری کرد چون در آن زمان 90 درصد داستانهای کیهان بچهها ترجمه بود و یک داستان دنبالهدار تالیفی برایشان جذاب بود. بعد از آن شروع به همکاری با کیهان بچهها کردم و این داستان دنبالهدار را حدودا در 20 شماره منتشر کردیم و داستانهای دیگری هم برایشان نوشتم. هفتهای دوبار به کیهان بچهها میرفتم و غیر از داستان و رمان که برایشان مینوشتم، صفحهای به نام «عمو حسین» در آن ایجاد کردم و در آن مطالب علمی و دانستنیها را در قالب ذاستان و با فضای فانتزی برای بچهها بیان میکردم و مطالب علمی زیادی در قالب «قصههای عمو حسین» در طول سه سال منتشر کردم و عضو تحریریه کیهان بچهها شدم.
نخستین کتابی که از شما چاپ شد چه نام داشت؟
آن زمان برخلاف امروز که نویسندگان جوان توقع دارند اولین داستانی که مینویسند در قالب کتاب منتشر شود، ما کار نوشتن را از مجلات شروع میکردیم. یک روز جعفر ابراهیمی شاهد که در آن زمان عضو گروه بررسی انتشارات امیرکبیر بود و به دفتر کیهان بچهها هم رفت و امد داشت، گفت «اگر داستانی داری بده تا در امیرکبیر منتشر کنم.» من هم تعدادی داستان به او دادم و مدتی بعد آمد و گفت همه داستانها برای چاپ تصویب شده است. من تعجب کردم و گفتم «نه. لطفا داستانها را به من برگردان، خودم داستانی انتخاب میکنم و به شما میدهم.» و هیچوقت هم اینکار را نکردم. مدتی بعد رمانی به نام «آتش در خرمن» نوشتم و رمان را به انتشارات امیرکبیر دادم که چاپ شد. و در سال بعد یعنی سال 1367 از طرف وزارت فرهنگ و ارشاد به عنوان کتاب سال معرفی شد. از سوی حوزه هنری هم از من دعوت کردند تا با آنها همکاری کنم. در آن زمان کارمند رسمی کیهان بچهها بودم.
استقبال از «آتش در خرمن» چگونه بود؟
این رمان وقتی منتشر شد، از نخستین رمانهای نوجوان با مضمون دفاع مقدس بود. تیراژ چاپ اولش فکر کنم 10 یا پانزده هزار نسخه بود. و بازتاب خوبی داشت و جایزه کتاب سال گرفت. دو سه سال بعد هم فیلم سینمایی و سریال هشت قسمتی از آن ساخته شد و خیلی دیده شد.
اشاره کردید که به هنر و نقاشی علاقهمند بودید، در آن زمان علاوه بر نوشتن، کارهای هنری هم انجام میدادید؟
در دبیرستان نقاشی میکشیدم. حتی به نظرم سال1352 برگزیده اول نقاشی در استان شدم و مرا به اردوی رامسر بردند. اما فضای آن زمان یعنی چند سال قبل از انقلاب تا پیروزی انقلاب و حتی چند سال بعدش هم خیلی فضای خاصی بود. و همه به دنبال این بودند که موثر باشند و کار مفیدی انجام دهند و خیلی به دنبال علایقمان نبودیم. به یاد دارم در سال 1356 که در کوی دانشگاه بودم وقتی از تحصیل در رشته هنر ناامید شدم تصمیم گرفتم جهانگرد شوم و به دور دنیا سفر کنم اما بعد از پیروزی انقلاب، فضای حاکم بر کشور، ذهنیت ما را هم عوض کرد. بعد از پیروزی انقلاب درگیریهای داخلی در کردستان، ترکمنصحرا، بلوچستان و ... ایجاد شده بود و ما میدانستیم که این مشکلات با کار فکری و فرهنگی حل میشود. بعد در سال 1359 جنگ شد و ما هم احساس وظیفه میکردیم که باید داستان بنویسیم و این صحنه ها را ثبت کنم و عشق و علاقه من به نقاشی فراموش شد.
درطول دوران نویسندگیتان از کدام نویسنده بیشتر تاثیر پذیرفتید و به نوعی او را الگوی خود میدانید؟
هیچوقت نویسنده خاص یا سبک خاصی در نوشتن مدنظرم نبوده است. اگر به کارهایم توجه کنید، میبینید مثلا «آتش در خرمن» کاملا رئال است اما «امیرکوچولوی هشتم»، «دختر برفی» و «قصهای که راست بود» کاملا فانتزی است. من به هر دو فضا علاقه دارم و فکر میکنم هردوفضا تاثیرگذار است و برخلاف برخی نویسندگان که میگویند من کار خودم را میکنم و کاری با مخاطب ندارم، من همیشه به مخاطب فکر میکنم و اینکه به چه چیزی علاقه دارد. به همین دلیل کتابهای من خیلی اکشن است و قصه ماجراجویانهای دارد تا برای مخاطب جذاب باشد. بین کتابهایی که خواندم آثاری مانند «کودک، سرباز، دریا» و «لکها بر بام» کاملا فضای رئال دارد و از آن طرف از فضای آثاری مانند «جادوگر سرزمین اوز» و «ارباب حلقهها» نیز خیلی خوشم میآید. این دو دسته از کتابها بر من خیلی تاثیرگذار بودند. یا مثلا کتاب «آدم آهنی» با ترجمه نادر ابراهیمی را هم خواندم که داستان کوچکی است ولی خیلی از شخصیت فانتزی آن خوشم آمد یا داستان «قلعه حیوانات» برایم جذاب بود و فهمیدم همه حرفها را با رئال نمیشود، زد. درنتیجه علاوه بر سبکهای مختلف، در گروههای سنی مختلف کودک، نوجوان و بزرگسال هم کار کردهام و خودم را محدود به گروه سنی خاصی نکردهام.
شما آثاری هم در حوزه دینی و مذهبی نوشتهاید، درباره این آثار توضیح دهید.
یکسری کارها فطری است و رفتارهای پیامبران و امامان هم فطری است و کارهایی انجام میدهند که خدا در فطرت انسانها گذاشته است و انسانها را هم به انجام همین کارها دعوت میکنند. اگر داستان مذهبی نوشتهام هدفم صرفا تبلیغ دین نیست تبلیغ انسانیت و فطرت آدمها هم بوده است.
بخشی از آثار شما به بازنویسی اختصاص دارد، چرا به این حوزه روی آوردید؟
ما اعتقاد داریم که ریشه ادبی و فرهنگی هزارساله داریم و به حافظ و سعدی و مولوی افتخار میکنیم. اما بجز قشر دانشجو و افراد علاقهمندی که این بزرگان را میشناسند، اغلب مردم ریشههای ادبی و فرهنگی کشورمان را نمیشناسند. اگر ارتباط ملتی با فرهنگ و ریشهاش قطع شود مانند درختی است که ریشههایش را قطع کردهاند و خشک میشود. وقتی اولین بار به دنبال آثار فردوسی و حافظ و مولوی و ... رفتم متوجه شدم که منابع غنی و ارزشمندی داریم مانند سمک عیار و شاهنامه فردوسی. روی این آثار کار کردم و آنها را به زبان سادهتر و خلاصهتر آوردم. هیچوقت شیفته ژانر خاص یا نویسنده خاصی نبودم و سعی کردم از ژانرهای مختلف استفاده کنم چون مخاطبانی با طیفهای مختلف داریم و یک دست نیستند. و جامعه ادبی و نویسندگان باید برای همه سلیقهها کار خوب انجام دهد و من در ژانرهای مختلف تاریخی، رمان، علمی، بازنویسی و ... برای کودک، نوجوان و بزرگسال کار کردهام.
از نویسندگان ایرانی مورد علاقهتان بگویید.
اگر بخواهم نویسندگان مورد علاقهام را نام ببرم، نمیتوانم محمود دولتآبادی را نادیده بگیرم و به جلال آل احمد، غلامحسین ساعدی و احمد محمود اشاره نکنم، بااینکه هرکدام ضعفهایی داشتهاند. بعد از انقلاب هم نویسندگان خوبی مانند احمد دهقان و محمدرضا بایرامی، محمد میرکیانی، رضا رهگذر را داشتهایم که آثار خوبی نوشتهاند. من برخلاف عدهای که دسته خاصی را بزرگ میکنند و دستهای را نادیده میگیرند، فکر نمیکنم و معتقدم اگر کسی حتی یک کار خوب انجام داده باشد باید دیده شود چون مجموع این افراد ادبیات کودک و نوجوان ما را میسازد به عنوان مثال امیرحسین فردی بیشتر در زمینه مدیریت فرهنگی فعالیت میکرد ولی نمیتوان «آشیانه در مه» او را نادیده گرفت. یا کار «مهاجر کوچک» رضا رهگذر و آثار محمد میرکیانی و فریبا کلهر را نمیتوان، ندید.
تا به حال چند کتاب از شما منتشر شده است؟
کلا بیش از 200 کتاب که شامل تالیف و ترجمه و بازنویسی میشود. اما اگر مجموعهها را به صورت تک عنوان حساب کنیم حدود 150 عنوان.
کدام کتابتان با استقبال بیشتری روبهرو شد؟
«آتش در خرمن» و «امیرکوچولوی هشتم» از آثاری بودند که خیلی مورد استقبال قرار گرفتند. من مخاطبانی دارم که 30 سال سن دارند و هنوز مرا با کتاب «امیرکوچولوی هشتم» میشناسند. چند سال پیش در سفری که به دامنههای شیرکوه داشتم، رفته بودم از خانمی در روستا عسل بخرم، که یکی از اهالی روستا نام کتاب «امیرکوچولوی هشتم» را مطرح کرد که سالها پیش خوانده است و این اتفاق برایم بسیار جالب بود. بااینکه در جوایز ادبی هم مطرح نشد اما بچهها این کتاب را دوست داشتند که نشان دهنده سلیقههای مختلف است.
به کدامیک از آثارتان علاقه بیشتری دارید؟
به آثاری که در حوزه نوجوان نوشتم علاقه بیشتری دارم و فکر میکنم موفقتر بودهاند. اگر بخواهم مشخصا نام ببرم میتوانم به «آتش در خرمن»، «امیرکوچولوی هشتم» و «راهزنها» اشاره کنم. قصه «راهزنها» مربوط به شهر یزد است و شخصیت آن هم پدربزرگم است و داستان مربوط به دورهای است که مردم با شتر مسافرت میکردند و حرف افراد بیشتر از سند اعتبار داشت و جوانمردی، توکل، قدرشناسی و پناه بردن به دیگران ارزش بوده، چیزهایی که در فرهنگ ما فراموش شده است. اگرچه فضای این داستان، جنگی است اما بیان میکند اگر انسان از آنچه که خداوند در نهادش گذاشته به خوبی استفاده کند، تبدیل به انسانی موفق میشود. قصه «امیرکوچولوی هشتم» هم به نظر من قصه همه آدمهاست. امیرکوچولو شاهزادهای است که به او میگویند اگر میخواهی حاکم کشورت شوی باید خودت را نشان دهی و او وارد دنیایی پراز مشکلات میشود و سرنوشتش را خودش انتخاب میکند.
شما هم در حوزه بزرگسال و هم کودک و نوجوان اقدام به تولید اثر کردهاید، کار در کدام حوزه برایتان جذابتر است؟
خلق اثر در حوزه نوجوان. من هنوز بچه هستم و گاهی مثل بچهها سرزنش میشوم. دنیای بچهها را دوست دارم و فکر میکنم آدمها برخلاف اینکه فکر میکنند بزرگ شدهاند، بزرگ نمیشوند و گاهی ارزشهایی که در بچهها وجود دارد از دست میدهند. بچهها خیلی بیشتر به اصول اخلاقی پایبندند و انسان هرچه بزرگتر میشود خوبیهایش را از دست میدهد و بدیها را میگیرد. گاهی ممکن است کار بزرگسال هم انجام داده باشم اما علاقه من به کار در حوزه کودک و نوجوان است.
هیچوقت پشیمان نشدید که به نویسندگی در حوزه کودک و نوجوان پرداختید؟
چرا پشیمان شدم. گاهی شرایطی پیش میآید که آدم میبیند مسئولانی که خودشان را پدربزرگ فرهنگ میدانند به جای اینکه حامی فرهنگ باشند و کارهای خوبی در این زمینه انجام دهند، بیشتر سنگاندازی میکنند. البته این حس زودگذر است ولی وجود دارد.
اگر نویسنده نمیشدید، چه کاری انجام میدادید؟
احتمالا نقاش میشدم و الان یک آتلیه داشتم یا با دوچرخهای به جهانگردی میرفتم. هیچوقت به کارهای عادی علاقه نداشتم و هیچوقت نتوانستم به قواعد ساعت کاری و اداری پایبند باشم. هیچوقت نمیتوانستم کارمند اداری باشم.
تا چه سالی به همکاری با کیهان بچهها ادامه دادید؟
از سال 62 تا 81 عضو تحریریه کیهان بچه ها بودم .
بعد در چه جاهایی مشغول به کار شدید؟
در کنار کار در کیهان بچهها مدتی عضو گروه کارشناسی امیر کبیر بودم. مدتی هم کانون و انتشارات مدرسه، از سال 1369 تا بهحال نیز کارشناش انتشارات قدیانی هستم. و همزمان کارگاههای قصهنویسی را در حوزه هنری برگزار کردم. از سال 1381 تا به حال قصهنویسی و نقد داستان را در حوزه هنری تدریس کردم و چند سالی هم در بخش بررسی رمان و داستان حوزه هنری بودم و چهار سال هم مسئول بخش کودک و نوجوان حوزه هنری بودم و در آن سالها آثار مختلفی مانند مجموعه «قصههای قشنگ ایرانی» را منتشر کردیم در مجموع با ناشران زیادی کار کردهام. شاید نزدیک به 20 دوره هم داور کتاب سال بودم و همینطور داور جشنواره پروین، کتاب فصل، جشنواره کانون پرورش فکری، جشنواره داستان انقلاب و جشنواره یوسف شرکت داشتم.
اگر بخواهید یک روزتان را به تصویر بکشید، چگونه آن را توصیف میکنید؟
بعضی وقتها هیچکاری نمیکنم و گاهی کارهای مختلفی انجام میدهم. در طول هفته داستان زیاد میخوانم و بررسی میکنم. زمانی که داور جشنواره هستم، مجبورم کتابهای زیادی بخوانم. در سایر وقتها هم مشغول نوشتن هستم.
آیا عادت و قاعده خاصی در نوشتن دارید؟
بیشتر در محیط کار در دفتر کیهان بچهها، حوزه هنری و ... مینوشتم و کمتر در خانه مینوشتم. عادت و قاعده خاصی در نوشتن ندارم. یکدفعهای مینشینم و مینویسم. مثلا درباره داستان «پری نخلستان» باید بگویم که خیلی وقت بود که میخواستم کاری بنویسم که هم جنگی باشد و هم فانتزی ولی پیش نیامد تا اینکه یک روز که با عبدالمجید نجفی سوار قطار بودیم وقتی همه خوابیدند یکدفعه جرقه این داستان در ذهنم زده شد و شروع به نوشتن کردم و حدود 20 صفحه آن را از ساعت 2 تا 4 صبح که شامل دوفصل کتاب بود را نوشتم درحالیکه سه ماه بود به آن فکر میکردم. حتی در اتوبوس و مهمانی هم پیش آمده که داستان بنویسم. گاهی هم شده که خودم را مجبور به نوشتن کردهام. زمانی که مسئول تهیه داستان برای مجله بودم، گاهی پیش میآمد که داستان نداشتیم. من از سوژههایی که داشتم، یکی را انتخاب میکردم و یک فصل آن را مینوشتم و برای چاپ میدادم از آن به بعد مجبور میشدم هر شب بنشینم و بنویسم تا داستان را به موقع برسانم. مثل «زندانی قلعه هفتم» یا «راهزنها».
برای موضوعات و شخصیتهای داستانهایتان بیشتر از چه چیزهایی الهام میگیرید؟
بستگی به داستان دارد. مثلا قبل از نوشتن «آتش در خرمن» به جنوب سفر کردم و به سوسنگرد رفتم. پسربچهای در قهوهخانه برایم چای آورد با او هم صحبت شدم. او میگفت که کسی را ندارم و حکایت زندگی خودش را برایم تعریف کرد. اسمش رحمان بود و شد شخصیت داستان من و ماجرایی که برایم تعریف کرد محور این داستان شد. همانجا اصطلاحات محلی را نیز یادداشت کردم و در داستانم به کار بردم و داستانم ملموستر شد. اطلاعات این داستان را از مردم همانجا گرفتم. داستان «راهزنها» داستانی متفاوت است، قصهای بود که عمهام از پدرش که کاروانسالار بود، تعریف میکرد و توصیفی که از او میکرد که موهای سفید و کلاه نمدی داشته و آنقدر هیبت داشته که بچههایش از او فرار میکردند و غیره. و این شد شخصیت داستان راهزنها. چیزهایی که عمه تعریف میکرد و چیزهایی که از پیرمردهای دیگر شنیده بودم و اطلاعاتی که از مسیر راه به من میدادند استفاده کردم و این شد داستان راهزنها. همه شخصیتها و مکانهای آن مردم روستایی بودند که در آن زندگی کردهام و این اطلاعات را با خیال و فانتزی درآمیختهام. البته گاهی هم داستانهایی نوشتم که کاملا فانتزی بود مانند «امیرکوچولوی هشتم» که همه چیز آن فانتزی، خیالی و نمادین است.
آیا فرزندانتان هم به ادبیات و نوشتن علاقه دارند؟
سال 1362 ازدواجی کاملا سنتی داشتم. بعد از ازدواج فعالیتهایم بیشتر شد. خیلی از قصهها را در زمان نوشتن برای بچهها و همسرم تعریف میکردم و آنها در این کار کمکم میکردند. دو دختر دارم. دختر بزرگم مترجم است و گاهی کتاب ترجمه میکند. دختر کوچکم هم معماری و شهرسازی خوانده است.