خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): فرهاد حسنزاده نامی است که برای هر کودک و نوجوان کتابخوانی آشنا و تداعیکننده رمانهایی مانند «هستی»، «زیبا صدایم کن» و «ماشو در مه» و مجموعه داستانهایی مانند «شیمپالو» و «قصههای کوتی کوتی» است که بخشی از آنها در نشریه دوچرخه منتشر میشد. حسنزاده از نویسندگانی است که سالها در حوزه کودک، نوجوان و بزرگسال قلم زده و بیش از 80 عنوان کتاب در کارنامهاش دارد. کتابهایی که برایش عناوین برگزیده و تقدیری بیش از 40 جایزه ادبی مانند جایزه جایزه کتاب سال، شورای کتاب کودک و قلم زرین را به ارمغان آورده است. فعالیت مستمر و موفقیتهایش در ادبیات کودک و نوجوان سبب شد که حسنزاده امسال به عنوان نامزد نهایی جایزه هانس کریستین اندرسن (نوبل ادبیات کودک) انتخاب شود. به همین بهانه به منزلش رفتیم و با او گفتوگویی ساده و صمیمی داشتیم که در ادامه میخوانید.
چه شد که حس نویسندگی در شما بیدار شد؟
تا جایی که به یاد دارم در مدرسه انشای خوبی مینوشتم، تقریبا از همان زنگ انشا شروع شد. شعرهای خوبی هم میگفتم و البته نه بهمعنای کلاسیک و پیشرفته، فقط احساسات خودم را مینوشتم. ما همیشه پنجشنبههای آخر هفته زنگی به نام فوقبرنامه داشتیم و هر دانشآموزی میتوانست در هر کلاسی که دوست داشت مانند کلوپ شطرنج، شعر، داستان، نمایش و ... ثبتنام کند و هرکدام از معلمها را هم در یکی از این کلاسها گذاشته بودند. من کلوپ نمایش را انتخاب کرده بودم. در آنجا کارهای نمایشی انجام میدادیم و از همانجا با یکی از بچههای کلاس آشنا شدم که مرا با پسرخالهاش یعنی جمشید خانیان آشنا کرد. از آنجا ما رفتیم به کلاسهای نمایش کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان و اولین چیزهایی که بهشکل جدیتر درباره نمایش آموختم در این کلاسها بود و همان سالها بود که اولین نمایشنامه را در حوزه کودک نوشتم بهنام «نفرین آهو». که از آن استقبال خوبی شد و مربیمان از نوشتن آن بسیار متعجب شد. حدود سال 1355 بود و من 14 سال داشتم. مربی ما خیلی با ادبیات روز آشنا بود او دانشجوی هنرهای زیبا دانشگاه تهران بود و هرهفته به آبادان میآمد و به ما آموزش میداد و ما در جریان جدیدترین مسائل ادبیات و هنر قرار میگرفتیم و با فروغ، سهراب و ... آشنا شدیم. همچنین در آن سالها جلسات نقد داستان هم داشتیم و داستانهایمان را میخواندیم و همچنین آثار نویسندگانی مانند هوشنگ گلشیری و آل احمد و دیگران را هم در این کلاسها نقد و بررسی میکردیم. در واقع از همین زمان نوشتن داستان کوتاه را آغاز کردم تا وقتی که جنگ شروع شد و روندی که شکل گرفته بود شکسته شد و پا به جادهی سالهای جنگ گذاشتیم.
نخستین کتابتان چه سالی منتشر شد؟
سال 1370 بود که نخستین کتابم با عنوان «ماجرای روباه و زنبور» و سال بعد کتاب «دفتر مهران» از سوی نشر راهگشا در شیراز منتشر شد که اولی داستانی منظوم و دیگری یک مجموعه شعر بود.
استقبال از آنها چگونه بود؟
آنگونه که باید بازخورد خوبی نداشت. البته کارهای قویای نبودند و بهنوعی دست گرمی بهحساب میآمدند. اولین پلهها بودند برای حرکت و تجربه و آموختن.
یعنی قبل از آن هیچکدام از داستانهای کوتاه یا نمایشنامههایی که نوشته بودید در نشریات یا در قالب کتاب منتشر نشد؟
نه منتشر نشده بود. زمان جنگ بود و ما و جنگزده بودیم و در مهاجرت و سختی به سرمیبردیم. شرایط مثل حالا نبود که فضای نشر و نشریات زیاد باشد و راحت بتوان کتابی را منتشر کرد. حدود سال 68 بعد از ازدواج و بهدنیا آمدن پسر اولم عرفان به این فکر افتادم و تشویق شدم داستانهایی را که برای او میگویم، بنویسم. تازه جنگ تمام شده بود و ما در شیراز زندگی میکردیم شهری که از پایتخت دور بود و امکانات کمتری داشت. همین دوربودن از پایتخت سبب میشد که چاپ کتابها و دیدهشدن آنها بهخوبی صورت نگیرد. برای اینکه بهتر بتوانم کتابهایم را چاپ کنم تصمیم گرفتیم به تهران بیاییم که امکانات بیشتری برای چاپ و نشر و نقد داشت. زمانی که در شیراز بودم میدانستم که جلسات نقد و بررسی و همچنین دورهمی نویسندگان در تهران وجود دارد و دلم میخواست من هم در این جمعها میبودم. همه اینها دست به دست هم داد و ما را به تهران کشاند.
باتوجه به اینکه شما یکی از نویسندگان شناخته شده در حوزه ادبیات کودک و نوجوان هستید، فکر میکنید کدام اثرتان سبب معرفی و مطرحشدن شما در جامعه ادبی کشور و همچنین مخاطبان شد؟
دو کار اولم که در شیراز چاپ شد و بهنوعی دست گرمی بهحساب میآمدند. سومین کارم مجموعه داستان «مار و پله» بود که انتشارات سروش آن را در سال 1373 چاپ کرد و سال بعد اولین جایزه زندگیام را به واسطه آن کتاب گرفتم. مجله سروش نوجوان در آن زمان جایزه کتابسال سروش را برگزار میکرد و این کتاب را انتخاب کرد. در همان زمان بود که کتاب «ماشو در مه» که اولین رمانم بود و انتشارات سوره مهر در سال 1373 منتشر کرد. آن هم جایزه گرفت. این دو کار وقتی دیده شدند و جایزه گرفتند هم باعث افزایش انگیزه و اعتماد به نفس در من شد و هم سبب معرفی من به جامعه ادبی و مخاطبان.
اشاره کردید جنگزده بودید و این شرایط سبب شد، مدتی از نویسندگی فاصله بگیرید. اما در برخی آثارتان مانند «ماشو در مه»، «هستی»، «عقربهای کشتی بمبک»، «حیاط خلوت»، «انگشت مجسمه» و «مهمان مهتاب» به خوبی حال و هوای دوران جنگ را در شهرهای جنوبی کشور و فضایی که بهنوعی تجربه کردهاید به تصویر کشیدهاید، با اینکه شما در آن دوران از نوشتن فاصله گرفته بودید اما تأثیر این فضا در آثار شما بهخوبی دیده میشود و ایدههای زیادی از این فضا برای رمانهایتان گرفتهاید.
قطعا دوران نوجوانی و کودکی تاثیرات زیادی روی ضمیر ناخودآگاه فرد میگذارند. دوران نوجوانی من مصادف بود با انقلاب و جنگ. دقیقا زمانی که داشتم خودم و دنیای پیرامونم را میشناختم این اتفاقها افتاد و من در کوران جنگ و انقلاب و مهاجرت با آدمها و اتفاقهای مختلفی روبهرو شدم. در این زمان رمانهای مختلفی هم میخواندیم. چه کارهای تالیفی و چه ترجمه. اتفاقهای واقعی جامعه خودمان با مطالعه این رمانها همزمان شده بود و خیلی روی من تاثیر گذاشت و فکر میکنم بنمایه بسیاری از رمانهای خوب جهان هم همین وقایع و رخدادهای اجتماعی و تاریخی است و من هم سعی کردم در آثارم به خوبی از آنها استفاده کنم.
شما در آن زمان یادداشتبرداری هم میکردید یا پرداختن به این وقایع در آثارتان صرفا منوط به چیزهایی بود که در ذهن شما ثبت شده بود و آنها را به تصویر کشیدید؟
بخشی از این وقایع چیزهایی بود که در ذهن من ثبت شده بود و یادداشت نکرده بودم. ولی برای نوشتن بعضی از رمانهای جنگی هم با آدمهای مختلفی که در آبادان بودند، مهاجران، جنگزدهها و کسانی که بهنوعی با جنگ ارتباط داشتند مصاحبههای مختلفی داشتم و حرفهای آنها را شنیدم و ضبط کردم و این رمانها تلفیقی از هردوی اینهاست، مخصوصا در رمان «مهمان مهتاب» و «حیاط خلوت» این مصاحبهها و تحقیقها تاثیر بیشتری در شکلگیری رمانها داشته است.
باتوجه به اینکه شما بهجز حوزه جنگ و انقلاب در حوزههای مختلف قلم زدهاید و در آثارتان به سوژههای مختلفی پرداختهاید، معمولا سوژههای رمانهایتان را از کجا میآورید؟
بستگی دارد که بهدنبال سوژه برای کدام گروه سنی باشیم. گاهی ذهنم را رها میکنم و اجازه میدهم اثر خودش خودش را بنویسد. بعد هنگام بازنویسی به مخاطب فکر میکنم. اما گاهی نه. به مخاطب فکر میکنم. اینجا فرق میکند. سوژهها برای داستانهای بزرگسال و نوجوان با کودک متفاوت است. سوژهها برای نوجوانان را از همین مصاحبهها و خاطراتی پیدا میکنم که افراد مختلف برایم بیان کردهاند یا تجربه شخصی خودم بوده یا خبرهایی که از اخبار روزنامهها یا فضای مجازی میشنوم که عمدتا سوژههایم برای این گروه سنی را تشکیل میدهند. برای کودکان، موضوع فرق میکند و شکلهای مختلفی دارد، در آنجا بیشتر جریان آزاد فکر است که سوژه را شکل میدهد. یا فیالبداهه شروع به نوشتن میکنم بدون اینکه قبلا طرحداستانی و هدفی برای خودم تعریف کرده باشم. داستان بدین ترتیب ساخته میشود و شکل میگیرد و از قضا خیلی خوب از آب در میآید. گاهی برخی از کارهایم براساس تصویر بوده است.
با نگاه کردن به تصویر یاعکسی خیال انگیز ایده داستانی در ذهنم شکل گرفته و بعد تبدیل به داستان شده است. مثلا زمانی که در نشریه دوچرخه کار میکردم یک بار دیدم که هیچ داستانی برای چاپ نداریم و پوشه داستان خالی بود و فرصتی هم برای گرفتن و سفارش داستان نبود. در نتیجه به یکی از مجلات خارجی که در دفترمان زیاد بود مراجعه کردم و دیدم تصویرهای خوبی دارد براساس تعدادی از تصویرهای آن نشریه فرانسوی داستانی نوشتم. در واقع «شیمپالو» از همانجا شکل گرفت. وقتی چاپ شد هم بسیار مورد استقبال بچهها قرار گرفت و ادامه پیدا کرد. داستان «کوتی کوتی» هم همینطوری شکل گرفت، براساس یک تصویر نقاشی که آن را دیدم و با آن ارتباط حسی پیدا کردم. بعد کمکم این بچه هزارپا شخصیت پیدا کرد. یک بار هم هیچ سوژهای برای نوشتن نداشتم و طبق همان تمرینی که به بچهها میدهم چشمهایم را بستم و شروع کردم خطهای درهم و برهمی روی کاغذ کشیدم و بعد دیدم که چندتا شکل در بین آن خطوط به ذهنم میرسد، یکی از آنها دوچرخهای بود که در باد دفرمه شده بود و داستان «باد و دوچرخهسوار» را نوشتم، براساس همان تصویر کاملا ذهنی. معمولا سوژهها برای کودکان به همین شکل فانتزی میآید.
شما سالها در صفحه طنز و ادبیات نشریه دوچرخه فعالیت داشتید چه شد که روزنامهنگار شدید، اول نویسنده بودید و بعد روزنامهنگار شدید یا برعکس؟
من در زمان مدرسه روزنامه دیواریهای مختلفی را بهتنهایی تهیه میکردم و در آنها داستان، شعر، لطیفه و نقاشیهای مختلف میگذاشتم و ماهی یکبار این کار را انجام میدادم. در کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان هم نشریه دیواری داشتیم و حس میکنم جوهره روزنامهنگاری در من همیشه بوده. سالها بعد تقریبا چیزهایی که به شکل حرفهای روزنامهنگاری از من چاپ شد در مجموعه روزنامه دیواری همشاگردی بود که در مجله کیهان بچهها منتشر میشد. بعد از آن یکسری مطالب برای نشریه آفتابگردان مینوشتم در موضوعات مختلف که بیشتر مناسبتی و تقویمی بودند. تا اینکه پس از یک دوره بیکاری آقای عموزاده خلیلی به من گفت نشریه دوچرخه به نیرو نیاز دارد و از من دعوت کرد به آن نشریه بروم و کار جدیای روزنامهنگاریام از این زمان آغاز شد. و میتوان گفت هم روزنامهنگاری و هم داستاننویسی را با هم پیش بردم.
این روزنامهنگاری چه تاثیری روی نویسندگی شما داشت، آیا نویسندگیتان تحت تاثیر روزنامهنگاریتان قرار نگرفت؟
من روزنامهنگاری نبودم که چندان با مسائل روز و تهیه خبر و گزارش سروکار داشته باشم. روزنامهنگاری من در بعد نویسندگی بود. یادم میآید زمانی که وارد نشریه دوچرخه شدم، هوشنگ مرادی کرمانی به من گفت مواظب باش روزنامهنگاری، نثر تو را تحت تاثیر قرار ندهد. روزنامهنگاری بهشدت روی نثر نویسندگان تاثیر میگذارد و آن را خراب میکند. چون در روزنامهنگاری شتاب در تولید و انعکاس خبر اهمیت ویژهای دارد و این شتاب بر نثر تاثیر منفی میگذارد و نثر شتابزده تولید میشود. ولی من به خودم قول دادم این اتفاق نیفتد بلکه نویسندگی من روی روزنامهنگاریام تاثیر بگذارد. من مطالبم را در آرامش آنجا یا در محیط خانه مینوشتم و روی آن کار میکردم و سعی میکردم زبانم تحت تاثیر کارهای ژورنالیستی قرار نگیرد.
از فعالیتتان در نشریه دوچرخه برایمان بگویید، چه تعداد از آثارتان را در روزهایی نوشتید که در نشریه دوچرخه کار میکردید؟
یکی از کارهای مهمی که در نشریه دوچرخه انجام دادم، ایجاد ستونی به نام «سهسوت» بود، که شامل سه یادداشت کوتاه در حوزه طنز بود و بچهها آن را خیلی دوست داشتند. این یادداشتها حدود 6 سال پشتسر هم نوشته و در نشریه منتشر شد. خیلیها به من گفتند که آنها را تبدیل به کتاب کنم اما من هنوز این کار را نکردهام ولی ممکن است روزی آنها را کتاب کنم. «سهسوت» هم مرا به بچهها و دغدغههای آنها نزدیک کرد و هم بچهها را به من. و چون بچهها در این سن ناخواسته تقلید میکنند آنها هم شروع به نوشتن یادداشتهایی کرده بودند بهنام «سهسوت بازار مشترک» در کنار کار خودم، کار بچهها را هم در «دوچرخه» چاپ میکردم. اثر دیگری هم بهنام «کوتی کوتی» دارم که از دل کار مطبوعاتی بیرون آمد. بعد از آن هم کار دیگری بود بهنام خاطرات خونآشام که بعدها در قالب کتابی بهنام «خاطرات خونآشام عاشق» منتشر شد و ماجرای پشهای بود که سعی میکند انتقام بگیرد و هر شب خاطراتش را مینویسد. بعضی از تک داستانهایم در دوچرخه هم به همین صورت بود. امسال کتابی در انتشارات فاطمی زیر چاپ دارم بهنام «چتری با پروانههای سفید» که به یاد دارم قبل از عید برای نشریه «سهچرخه» نوشته بودم و با اینکه در مجله منتشر شده اما کاری کاملا ادبی بود با تمام جنبههای خلاقانهاش است. یعنی اثری فراتر از یک کار مطبوعاتی. میخواهم این را بگویم که گاهی برخی از اجبارها تبدیل به آثار ماندگار میشوند.
در بسیاری از کتابهایتان مخصوصا آثاری که در حوزه کودک منتشر شده رگههایی از طنز دیده میشود، دلیل گرایشتان به حوزه طنز به چیست؟
من شخصا نگاه طنزآمیزی نسبت به جهان پیرامون دارم. آنچه برای همه جدی است برای من تقریبا یک شوخی (خندهدار یا گریهدار) است. شاید این شوخطبعی و بازیپنداری جهان در ظاهرم باشد و در شوخیهای کلامیام دیده نشود اما طنز همیشه همراهم بوده و به آن ارادت دارم. به همین میزان مردم و بخصوص بچهها هم طنز را دوست دارند. بخشی از کارم خودبه خود به این سمت رفته است. وقتی شروع به نوشتن میکنم خودبه خود این شخصیت شوخ درونم زنده میشود و میپرد وسط. نگاه طنزم را پروبال میدهم طنز موقعیت را با طنز کلامی که کاری خلاقانه است و بچهها خیلی دوست دارند ترکیب میکنم تا بتوانم اثر جذابی خلق کنم. هر نویسنده یک جهان داستانی دارد که خاص خودش است. او همه چیز را از فیلتر ذهن خودش عبور میدهد تا رنگ و بوی آن نویسنده را بگیرد. خودم به درستی نمیدانم این جهان چگونه شکل گرفته اما نمود بیرونیاش هویداست. اولین داستان طنزم که سال 1374 منتشر شد نامش «سمفونی حمام» بود که بازخورد خوبی داشت. بعد از آن قطعههای طنزی بود که در کیهان بچهها چاپ میشد تحت عنوان روزنامه سقفی همشاگردی. و چند سال بعد تصمیم گرفتم یک رمان طنز بنویسیم بهنام «عقربهای کشتی بمبک» که کار دشواری بود. از سویی وقتی دیدم فضا برای نوشتن طنز خالی است و بچهها این نوع نوشتن را دوست دارند، ادامه دادم. در حقیقت این بچهها بودند که بخشی از راه را نشانم دادند. همیشه سعی کردهام گونههای ادبی مختلفی را تجربه کنم مانند فانتزی و واقعگرایی و شعر و دیگر گونهها. اما گویا در طنزم نمکی بوده که خودم را هم نمکگیر کرده و شوخیشوخی آن را جدی گرفتم.
تابهحال چه تعداد کتاب از شما منتشر شده است؟
حدود 80 عنوان کتاب. حدود 20 کتاب هم زیر چاپ دارم.
از بین آنها به کدام یک علاقه بیشتری دارید؟
پاسخ به این سئوال سخت است. اما معمولاً کارهای آخر که هنوز با نویسنده هستند و با آنها زندگی میکند مانند «زیبا صدایم کن» جزء کارهایی است که هنوز در ذهن من هست. البته ممکن است این کشش بهخاطر علاقهای باشد که نسبت به شخصیت داستان و نوع رمان در من وجود دارد و تجربهای کاملا متفاوت است و شاید برای کمتر نویسندهای پیش آمده باشد. این اثر را بیشتر با تکیه بر ضمیر ناخودآگاهم نوشتم و هنگام نوشتن زیاد به این فکر نکردم که چه چیزی میخواهم بنویسم و برخلاف سایر کارهایم که از ابتدا تا انتهایش مشخص بود، هدف و نقشهای نداشتم. معمولاً میخوابیدم و بعد از بیدارشدن از خواب شروع به نوشتن میکردم و کاملا ناآگاهانه بود. پس از مدتی تکههای پازل را کنار هم گذاشتم و به آن سمت و سو دادم. اما جالب است بدانید هرچه آگاهانهتر مینوشتم کار بد میشد و شکل وحشی خود را از دست میداد. برای همین نوشتن این رمان تجربهای متفاوت بود و آن را بسیار دوست دارم.
شما در طول دوره کاریتان برگزیده جوایز مختلفی شدهاید؛ چه عاملی باعث شد آثار شما در جوایز ادبی داخلی و خارجی مورد استقبال قرار گیرد و بتوانید بهعنوان نامزد نهایی جایزه «هانس کریستین اندرسن» و نامزد جایزه «آسترید لیندگرن» معرفی شوید؟
فکر میکنم هر نویسندهای راهی دارد و مسیری را طی میکند. احساس میکنم در مسیری که طی کردهام در سالهای اخیر به شناخت عمیقتری از ادبیات نوجوان و شناخت بیشتری از دنیای آنها و دغدغههایشان رسیدهام. سعی کردهام آثاری خلق کنم که ضمن توجه به مخاطبان ایرانی جهانشمول هم باشد. پس از انتشار کلی کتاب انگار تازه پوست انداختهام و به جهان تازهای دست یافتهام. جهانی که متعلق به بچههاست و راستین و یگانه است و دور از دسترس نیست. مثلا در رمان «هستی» به این موضوع پرداختم که مهم نیست جنسیتت چه باشد مهم این است که با تکیه تواناییهایت بتوانی کارهای خوب انجام بدهی و موفق هم بشوی. یا در رمان «زیبا صدایم کن» بچههای زیادی را میبینم که قربانی اشتباهات پدر و مادرهایشان هستند. من سالهای زیادی به کانون اصلاح و تربیت رفتو آمد داشتم، با نوجوانهای زیادی سروکار داشتم که جزو حاشیهنشینان این شهر بودند، برایشان شعر و داستان میخواندم، با آنها صحبت میکردم، به مجتمع دختران بیسرپرست سرمیزدم و با آنها گفتوگو میکردم. وقتی اینگونه ارتباطاتی داشته باشی دیگر نمیتوانی داستانهای نوستالژیک راجعبه گذشته خودت بنویسی. اگر هم بنویسی سعی میکنی با شناخت و تلفیق این کار را انجام بدهی. مثل رمان «این وبلاگ واگذار میشود» که آن را با تکنیک وبلاگنویسی نوشتهام. در این رمان هم گذشته نوستالوژیک است، هم حال تکنولوژیک. هم گوشه چشمی به ادبیات کهن داشتهام، هم ادبیات و زبان وبلاگی. تعریف از خود نباشد، همیشه سعی کردم خودم را تکرار نکنم و پا جای پای خودم نگذارم.
پس این مسئله را عامل موفقیت خود و انتخابتان بهعنوان نامزد نهایی جایزه هانس کریستین اندرسن میدانید؟
بله این مسئله موثر بوده و مسئله دیگر این بوده که فقط برای سرگرمی و دلخوشی داستان ننوشتهام، ادبیات کودک برای من دغدغه بوده و زندگیام را روی این دغدغه گذاشتهام. به خاطرش سفرها و حضرها کردهام و در واقع خودم را وقف این کار کردهام. اوقاتی که دیگران خوش بودهاند، من مشغول داستاننوشتن بودهام. میتوانستم داستانی را سرسری بنویسم اما وقت گذاشتهام، پژوهش کردم و بعد نوشتهام. دیگر اینکه تقریبا برای تمامی گروههای سنی نوشتهام. خردسال، کودک، نوجوان و حتی بزرگسالان.
شما از جمله نویسندگانی هستید که به واسطه شغلتان در نشریه «دوچرخه» و حضور مستمرتان در مدارس و جلسات نقد و بررسی، معرفی کتاب و جشن امضاء، ارتباط گستردهای با بچهها دارید، در این ارتباطها بازخورد آثارتان را چگونه دیدهاید و این ارتباطها و بازخوردها چه انعکاسی در آثارتان داشته است؟
خوشبختانه این اقبال را داشتهام که به شهرهای مختلف بروم و با بچهها صحبت کنم. هم این فضا برایم مهیا بوده و هم خودم این دیدار را دوست داشتم. حضور در بین بچهها چندین حسن دارد؛ نخست اینکه خودتان را در فضایشان حس میکنید و از بچهها دور نیستید. دوم اینکه درباره اثرتان کاملا دلی و صادقانه اظهار نظر میکنند و من خیلی خوب اینها را دریافت کردم و همیشه به بچهها گفتهام ترس و واهمهای از بیان نظراتتان نداشته باشید. به همین خاطر از نظرهایشان نهایت استفاده را بردهام. کار کردن در دوچرخه هم خیلی به شناخت دنیای بچهها و دغدغههایشان کمک کرد.
در بازخوردهایی که گرفتید، کدام اثرتان بیشتر مورد استقبال قرار گرفت؟
این استقبال در دل کارها پخش شده و نمیتوانم دقیقا بگویم از کدام اثر بیشتر استقبال شده است.
اشاره کردید که از دوران نوجوانی به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان میرفتید، کتابخوانی را از چه سنی شروع کردید و نخستین کتابی که خواندید چه بود؟
نخستین کتابی که خواندم کتابی بود باعنوان «دختر دریا» که خیلی آن را دوست داشتم. خواهرم در آن زمان مجله زن روز میخواند. خودم مجله کیهان بچهها و مجله دختران و پسران را میخواندم. شروع خواندنم با اینها بود تا اینکه عضو کانون پرورش فکری شدم و دریایی از کتاب در اختیارم بود.
در آن زمان به مطالعه کتاب کدام نویسندگان بیشتر علاقه داشتید و آیا نویسندهای بود که کارهایش را دنبال کنید؟
صمد بهرنگی از نویسندگانی بود که عمدتاً در آن زمانها طرفدار داشت و طبعا بیشتر میخواندم. داریوش عبادالهی که به سبک و سیاق صمد مینوشت و کتابهایش را میخواندم. کتابهای علیاشرف درویشیان، مهدی آذریزدی، رسول پرویزی، جمال میرصادقی، آل احمد و... در آن زمان نویسندگان کودک و نوجوان ایرانی کم بودند و گرایش نوجوانان بیشتر به سمت خواندن آثار بزرگسال بود مثلا من کتاب «صدسال تنهایی» را در دوران نوجوانی خواندم. به مطالعه آثار احمد محمود هم بسیار علاقه داشتم و شیفته آنها بودم.
از بین نویسندگان مختلفی که آثارشان را مطالعه و دنبال میکردید، کدام نویسنده را به نوعی پیشکسوت ادبی خود میدانید؟
احمد محمود. البته خیلی بهدنبال آن نبودم که مرید و دنبالروی نویسندهای باشم. سعی میکردم آثار مختلف را بخوانم چون مطالعه هرکدام از آثار شناخت خاصی به انسان میدهد، اما فکر میکنم بیشتر از همه تحت تاثیر احمد محمود بودم. رمان بزرگسالی دارم که 15 سال پیش نوشته بودم و هنوز تمام نشده. زاویه دید سینمایی آن کتاب را مدیون احمد محمود هستم. این کار قرار بود چندجلدی باشد، فعلا یک جلد آن را نوشتم بهعنوان «قطار جکلندن» که هنوز منتشر نشده است. خیال دارم کمکم سراغش بروم و از گنجینه بیرونش بیاورم.
شما علاوه بر حوزه کودک و نوجوان، آثاری هم در حوزه بزرگسال نوشتهاید، چه سالی وارد حوزه بزرگسال شدید و چه شد که تصمیم گرفتید نوشتن در حوزه بزرگسال را تجربه کنید؟
در کارهایی که نوشتم حس میکردم بعضی از کارها با اینکه شخصیت نوجوان دارد اما گروه سنی خاصی ندارد و میتواند رمان بزرگسال هم باشد. گاهی بعضی از کارهایم مانند «مهمان مهتاب» که سال 75 چاپ شد وقتی به جشنواره کودک و نوجوان میرفت، میگفتند این اثر بزرگسال است و وقتی در جشنواره بزرگسال ارائه میشد میگفتند کودک و نوجوان است، احساس میکنم مرز پررنگی این وسط وجود ندارد. همانطور که الان نوجوانهای حرفهای کتابهای حوزه بزرگسال میخوانند مسیر برعکسش هم وجود دارد. از سویی وقتی کارهای نوجوان را مینوشتم به گونهای مینوشتم که چندلایه باشد. بعضی از لایههای آن را ممکن است نوجوان درک نکند ولی لطمهای هم به اثر وارد نکند. یکی از کارهایی که دوست داشتم همیشه بنویسم، رمان «حیاط خلوت» بود که بهعنوان رمان بزرگسال مطرح شد و نامزد جایزه گلشیری، قلم زرین، کتاب سال و جایزه مهرگان شد و کتابی بود که شخصیتهایش بزرگسال بودند که البته ربطی هم به دوران نوجوانیشان داشت. این کتاب وقتی چاپ شد نخستین کار بزرگسالم بود که هم دیده شد و هم دیده نشد؛ دیده نشد چون نقدهای زیادی روی آن نوشته نشد و جریان روشنفکری اعتنایی به این کتاب نکرد. اما بعدها دیدم که برخی نویسندگان شناخته شده و معتبر آن را خواندهاند و خیلی از آن خوششان آمده بود ولی در زمان خودش آنطور که باید دیده نشد.
اگر بخواهید یک شبانهروزتان را بهصورت معمولی و عادی که کار خاصی برایتان پیش نیاید برایمان به تصویر بکشید، روزتان را چگونه میگذرانید؟
طی سالهای که گذشت من روندهای مختلفی داشتم. الان مدتی است که خانهنشین شدهام و دیگر سرکار نمیروم. اگر از الان یعنی از اول بهمن بخواهم بگویم، زمانم را تقسیم بر سه کردهام، معمولا ساعت 7 صبح از خواب بیدار میشوم. 8 ساعتی که از صبح تا بعدازظهر میتوانم کارهای خلاقانه انجام دهم مانند مطالعه و نوشتن کتاب و سعی میکنم کارهایم را فارغ از اینترنت و تلفن بنویسم و دنبال کنم. بعدازظهر تا شب اگر برنامه یا جلسه خاصی داشته باشم به آن میپردازم، در غیر این صورت در کنار اعضای خانواده وقتم را به دیدن فیلم یا انجام بازیهای ساده مثل شطرنج یا قدمزدن اختصاص میدهم. 8 ساعت سوم هم که به خواب و مطالعه و استراحت اختصاص دارد.
ساعت مفیدتان برای نوشتن بیشتر صبحهاست یا شبها؟
الان بیشتر صبحها را برای نوشتن انتخاب میکنم. در زمان گذشته بهخاطر اینکه بچهها کوچک بودند و فضای خانه در طول روز ساکت نبود، بیشتر شبها مینوشتم. البته من جزو نویسندگانی نیستم که اهل ادا و اصول خاصی باشم.
عادت خاصی برای نوشتنتان دارید؟
زمانی که خانه کوچک بود شبها مینوشتم، گاهی هم برای پاکنویس کارهایم به پارک میرفتم. من از پارکهای مختلف تهران خاطرات زیادی در زمان نوشتن کارهایم دارم. مثلا رمان «مهمان مهتاب» را در پارکشهر پاکنویس کردم. «عقربهای کشتی بمبک» را در پارک شفق و پارک لاله نوشتم. بخشی از رمان «حیاط خلوت» را در پارک ساعی انجام میدادم که خب، گاهی اتفاقات خاصی هم میافتاد. یک روز کلاغی از بالای درخت پاکنویسم را به چرکنویس تبدیل کرد. یک بار هم داشتم مینوشتم یک نفر رد شد و فکر کرد عریضه نویس هستم و آمد نشست سر میزی که بساطم پهن بود (میز شطرنج پارک) و گفت من از سازمانی شکایت دارم لطفا برایم یک عریضه بنویس که ماجرایش برایم یک سوژه شد. گاهی آدمهای بیکار از کنارم رد میشدند و میآمدند کنارم مینشستند و از کارم میپرسیدند. بخشی از عادت نویسندگیام این بود که در پارک مینوشتم. بخشی هم مربوط میشود به زمانی که کارمند وزارت نیرو بودم. آنجا وقتی ساعت کاری تمام میشد و همکارانم به خانههایشان میرفتند، شروع به نوشتن میکردم چون میدانستم امکان نوشتن در خانه نیست. گاهی هم همسرم همکاری میکرد و چند روزی بچهها را به شیراز و منزل مادرش میبرد و مرا با نوشتنهایم تنها میگذاشت. یادم میآید یکبار عید همسرم به همراه بچهها به شیراز رفته بود و من تمام طول مدت عید که همه در حال سفر و دید و بازدید هستند مشغول نوشتن بودم. مثلا برای نوشتن «هستی» جایی برای نوشتن نداشتم در آگهیهای روزنامه به سراغ اتاقی میگشتم که بتوانم برای مدت 6 ماه اجاره کنم و در آنجا بنویسم تا اینکه در انبار یک انتشارات میزی پشت به کتابها گذاشتم و شروع به نوشتن کردم.
موقع نوشتن آیا بازمیگردید و بازخوانی میکنید، بعد ادامه میدهید؟ آیا هنگام بازخوانی اصلاح و ویرایش هم انجام میدهید؟
الان تایپ میکنم و هیچ مشکلی با تایپ کردن ندارم و معمولا در نوشتن رمان برایم مشخص است که در هرفصل قرار است چه اتفاقی بیفتد و شروع به نوشتن یک فصل میکنم. و زمانی که دوباره برمیگردم تا ادامهاش را بنویسم برای اینکه از آن فضا دور نشوم نگاهی به فصلهای قبلی میکنم و ادامه میدهم. البته فایلی هم در کامپیوتر دارم. کاری که فکر میکنم برای داستاننویسهای جوان هم جذاب باشد این است که فایلی در کامپیوتر دارم بهنام «یادم باشد» که در آن اسم شخصیتها، عادتها، تکیهکلامها و اینکه چه اتفاقی کجا افتاده است میگذارم که چیزی از یادم نرود و به قول بچههای امروز سوتی ندهم. وقتی هم کل داستان نوشته شد دوباره داستان را میخوانم و با تکیه بر زبان، کار را پیش میبرم. یعنی مراقبم که حرف زدن شخصیتها شبیه همدیگر نباشد و حرفهای متناقضی نزنند و بافت زبان را یکدست میکنم و در این مرحله کاری به اتفاقها و ماجراهای داستان ندارم.
اشاره کردید که بخشی از وقتتان را به مطالعه کتاب اختصاص میدهید. آیا این کار را قبل از نوشتن انجام میدهید و معمولا چه کتابهایی مطالعه میکنید؟
زمانی که مشغول خلق اثری نیستم به خواندن آثار ادبی و رمانهای مختلف میپردازم. اما زمانی که مشغول نوشتن رمان هستم برای اینکه تحت تاثیر نثر کسی قرار نگیرم این آثار را نمیخوانم در عوض آثار دیگری میخوانم مثل داستان کوتاه، کتاب آشپزی، کتاب فال قهوه و کلا آثاری که هیچ ربطی به رمان ندارند و چون در فضای داستان هستم خواندن هر مطلبی سبب میشود که به نوعی در داستان از آن استفاده کنم در بعضی از مطالبی که میخوانم ایدههای خوبی هست. اگر ایده هم نباشد به نوعی به ساختن شخصیت و فضای داستان کمک میکند.
حس و حالتان موقع نوشتن چه تاثیری در مطلبتان دارد؟ آیا زمان، نقشی در اینکه بخواهید رمان جدیدی بنویسید دارد یا نه؟
بله. مثلا الان فصل نوشتن رمان نیست زیرا بهمن و اسفند، ماه عجله و شتاب است بعد از آن هم عید و دید و بازدید و سفر، آرامش و تمرکز را به هم میزند اما عید که بگذرد یعنی 6 ماه اول سال و بعد از آن وقت مناسبی برای نوشتن رمان است، یعنی 6 ماهی که کار خاصی ندارید و میتوانید به شکل متمرکز کار کنید. این مسئله خیلی مهم است که چه زمانی باشد و با چه انرژی کارتان را شروع کنید. البته گاهی هم رمان باید شما را صدا کند تا نوشته شود. من دفترهایی دارم که در آنها یادداشتهایی کردهام طرحهایی از رمانها را ولی هیچ وقت تابحال موقع نوشتن آنها نرسیده است مگر اینکه نیرویی از بیرون وارد شود. مثلا طرح رمان نوجوان امروز کانون کمک کرد من پیشنویس رمان هستی را بیرون بیاورم و به شکل متمرکز رویش کار کنم. یادم است که قبل آن زمان 50 صفحه از رمان «هستی» را نوشته بودم و آن را کنار گذاشته بودم. وقتی این مناسبت به وجود آمد کارهای دیگر را کنار گذاشتم و روی «هستی» تمرکز کردم و تمامش کردم.
در حال حاضر به مطالعه آثار چه نویسندگانی علاقه بیشتری دارید و آثارشان را دنبال میکنید؟
در حال مطالعه کتاب «خانه ادریسیها» نوشته غزاله علیزاده هستم که آن را به توصیه همسرم شروع کردم و حس میکنم جزئیات بسیار زیبا و غیرکلیشهای را بیان کرده و واقعا از خواندن آن لذت میبرم و نگرش ژرف و جزئینگری زنانهای در آن وجود دارد. حتی جاهایی از زبان و توصیفهایش یادداشت برداری میکنم.
از نویسندگان خارجی چطور؟
در حوزه بزرگسال اخیرا تعریف زیادی از هاروکی موراکامی شنیدهام و تعدادی از آثار او را گرفتهام که مطالعه کنم اما هنوز فرصتش پیش نیامده است. ولی در حوزه کودک و نوجوان بیشتر رمانهای برجسته و مطرح را خوانده و میخوانم.
اگر بین فعالیتهای روزمرهتان بخواهید زمانی را به خودتان اختصاص دهید، ترجیح میدهید چه کاری انجام دهید؟
مدتی است که نقاشی روی بوم را شروع کردهام. قبلا هم مدتی کار میکردم اما آن را کنار گذاشته بودم. کلا کار با کامپیوتر را دوست دارم و کشف تکنیکهای این دستگاه برایم شگفتانگیز است. مثلا رفتم به دنبال برنامه فتوشاپ و طراحی سایت تا اصولش را بیاموزم و از سال 85 که سایتم را راهاندازی کردم سعی کردم خودم کارهایش را انجام بدهم. گاهی کلیپ یا انیمیشن میسازم و فکر میکنم بهنوعی کمک میکند برای این که در لحظه باشی. البته به آشپزی هم علاقه دارم و گاهی وقتم را صرف درستکردن غذاهای خلاقانه بدون گوشت و همچنین درست کردن ترشی میکنم.
فرهاد حسنزاده اگر نویسنده یا روزنامهنگار نمیشد چه کاری انجام میداد؟
فکر میکنم عکاسی میکردم چون یکی از کارهایی که در دوره نوجوانی انجام میدادم عکاسی بود. یادم میآید یک تابستان کار کردم و تمام درآمدم را صرف خرید یک دوربین عکاسی کردم بعد از آن لوازم مختلف مرتبط با این حوزه مانند کاغذ عکاسی و ... را تهیه کردم و کلی عکاسی کردم، بعضی از عکسها را که خودم چاپ میکردم. البته خوانندگی را هم دوست داشته ام و بدم نمیاید بروم کلاس آواز.
آیا به ورزش هم علاقه دارید و ترجیح میدهد چه ورزشی را در طول روز انجام دهید؟ فکر میکنید ورزش کردن چه تاثیری در نوشتنتان دارد؟
گاهی به کوه میروم. کلا ورزش کردن را دوست دارم و برای من در این سن نوعی پسانداز است. پیادهروی کمک زیادی به انتخاب سوژهها و دیدن محیط پیرامون و فکر کردن میکند. یکی از هدایای بازنشستگیام این بود که پسرم برایم یک کارت باشگاه ورزشی گرفته که هنوز از آن استفاده نکردهام ولی سعی میکنم پیادهروی را به شکل جدی دنبال کنم.
اشاره کردید بخشی از وقتتان را به دیدن فیلم اختصاص میدهید؟ چه فیلمهایی برایتان جذابیت بیشتری دارد؟
چون خیلی در حوزه نقد فیلم و سینما نیستم، گرچه باید باشم، سعی میکنم فیلمهایی را که دیگران توصیه میکنند ببینم و فیلمهای داستانی اجتماعی برایم جذابیت بیشتری دارد و البته انیمیشن هم که معرکه است.
اگر یک روز به دوران نوجوانیتان برگردید دوست دارید چه کاری انجام دهید؟
دوست دارم با دوستان همان دوران نوجوانی در جایی جمع شویم و بگوییم و بخندیم. چون الان سالهاست که از هم دور شدهایم و برخی از آنها دیگر نیستند.
خاطرهای از دوران نویسندگیتان برایمان بگویید؟
در مورد رمان «زیبا صدایم کن» چندبار موقع نوشتنش متاثر شدم و به خودم میگفتم چرا اینقدر ناراحتی تو این رمان و شخصیتهایش را خودت خلق کردهای. یکبار هم مهمان کانون پرورش فکری بودم و به شهرستان رفته بودم. در آنجا زن و مردی خواستند که حتما با من ملاقات کنند. آنها هدایایی برایم آورند و گفتند «ما از شما متشکریم چون فرزند ما با خواندن داستانهای «کوتی کوتی» لبخند بر روی لبانش آمد.» از آنها پرسیدم «فرزندتان چند ساله است؟» گفتند «6 سالش بود» و بعد متوجه شدم کودک آنها در اثر بیماری سرطان در بیمارستان بستری بوده و اصلا شاد نبوده و با خواندن این قصهها او را شاد میکردند.
شما گفتید که برای اینکه کتابهایتان بهتر چاپ و دیده شود به تهران آمدید؛ حال که نویسنده شناخته شدهای در حوزه ادبیات شدید تصمیم ندارید به شهرتان برگردید؟
هدفی که داشتم هنوز محقق نشده است. میخواستم با آثارم به آرامش برسم و حرفی بزنم که برای دیگران جالب باشد و داستانها حرف مشترک ما باشد ولی کارم تمام نشده و هنوز ادامه دارد و انگار نوشتن جزئی از زندگی من شده و نمیتوانم از آن جدا شوم انگار نوشتن مرا انتخاب کرده است و نه من آن را و این کار کماکان ادامه دارد. ولی نیاز به آرامش بیشتر برای تمرکز دارم. نیاز به اینکه از این تهران آلوده و پردود و صدا به آرامش طبیعت بروم. من و همسرم به این مسئله فکر میکنیم که جایی خارج از تهران را برای زندگی انتخاب کنیم.
چه سالی ازدواج کردید؟ ادبیات در آشنایی شما با همسرتان چه تاثیری داشت؟
سال 66. همسرم اهل مطالعه و کتابخواندن بود و این مسئله ما را به هم نزدیک میکرد. ما نسبت به دنیای هم بیگانه نبودیم. کتاب وجه مشترک ما بود و این ازدواج تاثیر مثبتی در ادامه کارم داشت. اولین کتابم که منتشر شد انگار انرژی سالها که پشت سد جمع شده بود رها شد. دورهای که در آبادان بودم کارهایی را مینوشتم که هیچ وقت چاپ نمیشدند و هدفمند نبودند چاپ اولین کتابها سبب شد کارهایم هدفمند شود و در بین رشتههای هنری، نقاشی، عکاسی، طراحی، خطاطی و ... که انجام میدادم نویسندگی را انتخاب کردم و به شکل متمرکز ادامه دادم.
فرزندانتان هم اهل مطالعه هستند؟
بله آنها هم به مطالعه علاقه دارند. یکی از پسرهایم به نام عرفان از بچگی با کتاب بزرگ شد و یک مٌهری داشت بهنام «کتابخانه شخصی عرفان حسنزاده» که همیشه روی کتابهایش میزد و همچنان به مطالعه علاقه دارد و گاهی کتاب ترجمه میکند. اما آرمان زیاد با کتاب خواندن دمخور نبود. اغلب ما برایش کتاب میخواندیم. او هم دنیای خودش را دارد. با شعر و ترانه دمخور است. ما هیچ وقت در انتخاب راه زندگی بچهها را مجبور نکردیم و آنها را آزاد گذاشتیم و هر راهی که دوست دارند بروند.